برناک این دنیا بهشت نیست، مگر نه ؟
برناک لبخندی زده گفت:
تو هنوز مشغول آموختن هستی،آذرباد.
از اینجا به بعد چه می شود؟ما کجا خواهیم رفت؟ آیا بهشتی وجود ندارد؟
نه آذرباد،چنین جایی نیست.بهشت زمان و مکان نیست.بهشت به سرحد کمال رسیدن است.برناک ل
بله من سرعت را دوست دارم.
" تو وقتی به حد کمال سرعت برسی به بهشت نزدیک خواهی شد و این سرعت هزار
کیلومتر در ساعت یا یک میلیون کیلومتر و یا سرعت مافوق نور نیست.زیرا تعیین
حد با محدودیت یکی است و در مرحله ی کمال محدودیت وجود ندارد.سرعت کامل
یعنی رسیدن به آنجا که می خواهی ! "
پرنده ای به نام آذرباد / ریچارد باخ / سودابه پرتوی
صفحه فیس بوک
می گفتند روبه روی خانه اش
ایستاده بود و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشته، که موج انفجار، یا
شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسط خیابان.شاید آژیر خطر را
نشنیده بود یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار
هم ن
"مرگ بازی – پدرام رضایی زاده- نشر چشمه "
صفحه فیس بوک
یک زمانی پسر پادشاهی بود که
عاشق چهره ای شده بود که روی دیوار نقش می بست . چهره ای که ندیده بودش اما
طرح دورش را روی دیوار دیده بود . کاخ پادشاهی را ترک می کند . لباس
پادشاهی را می نهد و شال و کلاه می کند و سوار بر اسب ، دور دنیا را به دنب
غروب پادشاه عاشق پیشه خود را در آینه می بیند و می
فهمد که عاشقی چه به روزش آورده . آن گاه است که جبر زمانه را می فهمد . شب
به خانه ی معشوق می رسد . پیش از ورود به خانه از رنج پیری زانوانش می
لرزند . تردید می کند به رفتن . شک می کند که داخل شود و تصویر حقیقی را
ببیند یا به همان نقش توی ذهنش دلخوش باشد و با یادش زندگی کند . تا می
خواهد درب خانه را بکوبد باز هم زانوانش می لرزند . تردید نمی کند . تصمیم
می گیرد که بازگردد و با همان طرح دور توی ذهنش زندگی کند . باز هم توی
خیال زندگی را پیش ببرد و مثل همان روزگار که عاشق آن تصویر بود زندگی سر
کند . سر به کوه و دشت می گذارد و زاهد وار عمر می ساید . آخر می دانی
معشوق فقط در خیال زیباست .
" آخرین انار دنیا / بختیار علی /ترجمه آرش سنجابی / نشر افراز"
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشق به وطن ضرورت است، نه حادثه.
عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه
" یک عاشقانه ی آرام - نادر ابراهیمی "
بی شعور ها:
از دیگران انتظار دارند که عیش آنها را فراهم آورند
هرکسی را که به اندازه کافی احمق باشد برده خود می کنند
از اینکه بیشعور دیگری بخواهد برده ی آنها را از چنگشان بقاپد واهمه دارند
همیشه آماده ی ترساندن هستند
همیشه می کوشند که در تجا
بیشعوری – خاویر کرمنت – محمود فرجامی
زندگی، بازی شطرنجی است
که تمامش دو کلام کوتاه است:
«کیش، مات»
تا کجا می شود از «کیش» گریخت؟!
"محمدرضا عبدالملکیان "
همین که کسی بخواهد کاری کند - هر کاری، درهر زمینهای - نبودن آزادی و وجود فشار و خفقان را احساس میکند.
مردم ما از این همه پاک بیخبرند. زیرا به عمل دست نمیزنند. دست به کوچکترین عملی نمیزنند.
" یادداشتهای شهر شلوغ - فریدون تنکابنی "
هیچ خطاکاری، بدتر از خطاکار
دانا نیست. به جای شرمساری و پشیمانی، میکوشد شما را با دلیل و منطق مجاب
کند که کارش درست بوده یا دست کم علتی داشته است.
" یادداشتهای شهر شلوغ - فریدون تنکابنی "
پاول (Michael Sheen): من هیچ وقت نتونستم بفهمم که چه کسایی عتیقه می خرن و این چیزا به چه دردشون می خوره.
آینز (Rachel McAdams): کسایی که تو گذشته زندگی می کنن، کسایی که فکر می کنن اگه زود تر به دنیا می اومدن خوشبخت تر بودن.
پاول: قبول دارم. نوستالژی یک جور فراره، فرار از درد های امروز.
نیمه شب در پاریس –وودی آلن
از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود. نگرد! نیست.»
مامان گفت: «منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند تا لیوان آورد و روی میز گذاشت.
سرفه کرد و طول کشید دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»
رویای تبت-فریبا وفی
صفحه فیس بوک
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی
" خورخه لوئیس بورخس "
سلام بر گوساله عزیزم
ای
پسر جان، هیچ می دانی که ما گاو ها چقدر گوساله بودیم؟ یادت می آید که من
چقدر حرف های احمقانه به تو گوساله می گفتم؟ آه... من چقدر در احمقی فرو
رفته بودم، آخ... ببخشید.
بله ... من چقدر در احمقی فرو رفته بودم و چقدر نا آ
اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
"عماد خراسانی"
یکی از همون شبهای بیخوابی،
نیمهشب پا شدم از یخچال شیری، پنیری بردارم که ناگهان چشمم به تصویر
زندهای افتاد که هیچگاه فراموشش نکردم و همهی جزئیاتش رو مو به مو به
یاد دارم. دیدم در انتهای راهروی تاریک و دراز، درست زیر عکس تصلیب مسیح ,
حض
"در خرابات مغان - داریوش مهرجویی "
صفحه فیسبوک
اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
"عماد خراسانی"
برای پنهان کردن ترس از یکدیگر،
دایم می خندیدیم ؛ اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی می یافت.
اگر حالت صورتمان را کنترل می کردیم به صدایمان می خزید. اگر مواظب صورت و
صدایمان بودیم و اصلا بهش فکر نمی کردیم به سوی انگشتانمان سر می خورد، زیر
پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ یا به دور اشیاء نزدیک می پیچید.
" سرزمین گوجه های سبز- هرتا مولر "