معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


برناک این دنیا بهشت نیست، مگر نه ؟
برناک لبخندی زده گفت:
تو هنوز مشغول آموختن هستی،آذرباد.
از اینجا به بعد چه می شود؟ما کجا خواهیم رفت؟ آیا بهشتی وجود ندارد؟
نه آذرباد،چنین جایی نیست.بهشت زمان و مکان نیست.بهشت به سرحد کمال رسیدن است.برناک ل

حظه ای سکوت کرد و ادامه داد: تو با سرعت زیاد پرواز می کنی این طور نیست؟
بله من سرعت را دوست دارم.
" تو وقتی به حد کمال سرعت برسی به بهشت نزدیک خواهی شد و این سرعت هزار کیلومتر در ساعت یا یک میلیون کیلومتر و یا سرعت مافوق نور نیست.زیرا تعیین حد با محدودیت یکی است و در مرحله ی کمال محدودیت وجود ندارد.سرعت کامل یعنی رسیدن به آنجا که می خواهی ! "

پرنده ای به نام آذرباد / ریچارد باخ / سودابه پرتوی

صفحه فیس بوک

هر کسی به هر حال کسی است
و همیشه کسی خواهد بود
اما هیچ کس آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم
ما همه چیز را ویران خواهیم کرد
هر سقف و کاشانه ای را...
هر جا که از عشق سخن برانند

"رومئو پرنده است و ژولیت سنگ
فدریکو گارسیا لورکا - چیستا یثربی "
صفحه فیس بوک


می گفتند روبه روی خانه اش ایستاده بود و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشته، که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسط خیابان.شاید آژیر خطر را نشنیده بود یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار هم ن

وبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد.همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری.یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی.هرچه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شدهو دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد،باز یک روز با بهانه ای حتا کوچک،خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می شکد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.

"مرگ بازی – پدرام رضایی زاده- نشر چشمه "
صفحه فیس بوک


یک زمانی پسر پادشاهی بود که عاشق چهره ای شده بود که روی دیوار نقش می بست . چهره ای که ندیده بودش اما طرح دورش را روی دیوار دیده بود . کاخ پادشاهی را ترک می کند . لباس پادشاهی را می نهد و شال و کلاه می کند و سوار بر اسب ، دور دنیا را به دنب

ال آن عشق گمشده زیر پای می گذارد ولی صاحب تصویر را پیدا نمی کند تا مرهمی بر آرزویش باشد . عاقبت پیر و خمیده می شود و سر در پی می و باده می گذارد ولی آتش درونش هنوز نفس می کشد . روزی دختری به او می گوید : « با من بیا ... من همان معشوقه ات هستم ... همان که دنیا را برایش گشتی ... بیا و امشب را با من باش . »
غروب پادشاه عاشق پیشه خود را در آینه می بیند و می فهمد که عاشقی چه به روزش آورده . آن گاه است که جبر زمانه را می فهمد . شب به خانه ی معشوق می رسد . پیش از ورود به خانه از رنج پیری زانوانش می لرزند . تردید می کند به رفتن . شک می کند که داخل شود و تصویر حقیقی را ببیند یا به همان نقش توی ذهنش دلخوش باشد و با یادش زندگی کند . تا می خواهد درب خانه را بکوبد باز هم زانوانش می لرزند . تردید نمی کند . تصمیم می گیرد که بازگردد و با همان طرح دور توی ذهنش زندگی کند . باز هم توی خیال زندگی را پیش ببرد و مثل همان روزگار که عاشق آن تصویر بود زندگی سر کند . سر به کوه و دشت می گذارد و زاهد وار عمر می ساید . آخر می دانی معشوق فقط در خیال زیباست .

" آخرین انار دنیا / بختیار علی /ترجمه آرش سنجابی / نشر افراز"


عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشق به وطن ضرورت است، نه حادثه.
عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه

" یک عاشقانه ی آرام - نادر ابراهیمی "


به خانه می رسم

پای اجاقی نیم سوز
به لحظه های رفتنت
می اندیشم

آه ...
چه سردم می کند
این آتش

"شیون فومنی "
صفحه فیس بوک


بی شعور ها:
از دیگران انتظار دارند که عیش آنها را فراهم آورند
هرکسی را که به اندازه کافی احمق باشد برده خود می کنند
از اینکه بیشعور دیگری بخواهد برده ی آنها را از چنگشان بقاپد واهمه دارند
همیشه آماده ی ترساندن هستند
همیشه می کوشند که در تجا

وز به حقوق دیگران از حقوق عادلانه ای برخوردار باشند.


بیشعوری – خاویر کرمنت – محمود فرجامی


زندگی، بازی شطرنجی است
که تمامش دو کلام کوتاه است:
«کیش، مات»
تا کجا می شود از «کیش» گریخت؟!

"محمدرضا عبدالملکیان "

صفحه فیس بوک


همین که کسی بخواهد کاری کند - هر کاری، درهر زمینه‌ای - نبودن آزادی و وجود فشار و خفقان را احساس می‌کند.
مردم ما از این همه پاک بی‌خبرند. زیرا به عمل دست نمی‌زنند. دست به کوچک‌ترین عملی نمی‌زنند.

" یادداشت‌های شهر شلوغ - فریدون تنکابنی "


هیچ خطاکاری، بدتر از خطاکار دانا نیست. به جای شرمساری و پشیمانی، می‌کوشد شما را با دلیل و منطق مجاب کند که کارش درست بوده یا دست کم علتی داشته است.

" یادداشت‌های شهر شلوغ - فریدون تنکابنی "


پاول (Michael Sheen): من هیچ وقت نتونستم بفهمم که چه کسایی عتیقه می خرن و این چیزا به چه دردشون می خوره.
آینز (Rachel McAdams): کسایی که تو گذشته زندگی می کنن، کسایی که فکر می کنن اگه زود تر به دنیا می اومدن خوشبخت تر بودن.
پاول: قبول دارم. نوستالژی یک جور فراره، فرار از درد های امروز.

نیمه شب در پاریس –وودی آلن


صفحه فیس بوک


از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود. نگرد! نیست.»
مامان گفت: «منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند تا لیوان آورد و روی میز گذاشت.

صادق گفت: «نه، فکر نمی کنم.»
سرفه کرد و طول کشید دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»

رویای تبت-فریبا وفی
صفحه فیس بوک


کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.
کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی

" خورخه لوئیس بورخس "



سلام بر گوساله عزیزم
ای پسر جان، هیچ می دانی که ما گاو ها چقدر گوساله بودیم؟ یادت می آید که من چقدر حرف های احمقانه به تو گوساله می گفتم؟ آه... من چقدر در احمقی فرو رفته بودم، آخ... ببخشید.
بله ... من چقدر در احمقی فرو رفته بودم و چقدر نا آ

گاهانه حرف هایی نشخوار می کردم که بوی یونجه گندیده می داد. من چقدر نابخردانه تو را که نسل جوان گاوها بودی و در واقع یک گوساله ساده لوح بودی را تحریک کردم که بیایی و دنبال من برویم ته مزرعه و نزدیک غروب آفتاب حرف هایی از دهان من بشنوی که نه من آنها را می فهمیدم و نه تو عقلت می رسید که آنها را بفهمی و ما فقط تحت تاثیر باد! گول خورده بودیم. حالا من، گاو پیر چروکیده پلاسیده احمق، تو را فریب دادم و دم پرچین ها و غروب و کلا هرچی بهت گفتم احمقانه بود. لذا تو ای گوساله... دیگر حرف های من را باور نکن و مثل یک گاو اصیل برو و هرچه خرها می گویند گوش بده.
امضا: پدر بزرگ

" من گوساله ام(مجموعه کمیک استریپ) - بزرگمهر حسین پور "

صفحه فیس بوک



اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد

نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم

حسرت گوشه ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

"عماد خراسانی"


یکی از همون شبهای بیخوابی، نیمهشب پا شدم از یخچال شیری، پنیری بردارم که ناگهان چشمم به تصویر زندهای افتاد که هیچگاه فراموشش نکردم و همهی جزئیاتش رو مو به مو به یاد دارم. دیدم در انتهای راهروی تاریک و دراز، درست زیر عکس تصلیب مسیح , حض

رت علی وسط، و دو طفلان مسلم دو طرف او نشستن؛ همه سبزپوش با دستار عربی و بالای سرشان درویش، کشکول به دست و تبرزین بر دوش. همه زنده و سر حال به من نگاه میکردن و لبخند میزدن. حضرت، ذوالفقارش روی زانو، آروم سر تکون میداد. از دیدن صحنهی زنده و شفاف لرزه بر اندامم افتاد، زانوهام سست شد و من بی اختیار زانو زدم و نشستم و همچنان خیره و مجذوب و مسحور به او نگاه میکردم و نفس نفس میزدم، از شوق، از عشق… و در یک خلسه گوارا غوطه میخوردم…

"در خرابات مغان - داریوش مهرجویی "
صفحه فیسبوک


اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد

نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم

حسرت گوشه ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

"عماد خراسانی"


برای پنهان کردن ترس از یکدیگر، دایم می خندیدیم ؛ اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی می یافت. اگر حالت صورتمان را کنترل می کردیم به صدایمان می خزید. اگر مواظب صورت و صدایمان بودیم و اصلا بهش فکر نمی کردیم به سوی انگشتانمان سر می خورد، زیر پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ یا به دور اشیاء نزدیک می پیچید.

" سرزمین گوجه های سبز- هرتا مولر "

صفحه فیس بوک


درخت با همه ی کهنسالی از من جوان تر است...

چقدر سایه داشتن خوب است.

" محمدعلی بهمنی "


وقتی جوان هستی این جلوه‌ی بیرونی بدن است که اهمیت دارد، این‌که از بیرون چطور به‌نظر می‌آیی. وقتی پا به سن می‌گذاری آن‌چه درون است اهمیت پیدا می‌کند و دیگر برای کسی مهم نیست چه شکلی هستی...

" فیلیپ راث - یکی مثل همه "

صفحه فیس بوک