معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی آید که او حتی لحظه ای به فکر من بوده. عاشق کارش است.
ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پست بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد.


" چهل سالگی - ناهید طباطبایی - چشمه "
فیس بوک

توی ماشین وقتی تنها شدند،آلاله پرسید:«خیلی پیر شده ام؟»فرهاد نگاهی به او انداخت و گفت:«نه؟اصلاً،ازمن سر حال تری».آلاله بطرف او چرخید و نگاهش کرد.موهایش کمی ریخته بودو کمی هم سفید شده بود بود،چاق تر از قبل بود،خیلی چاق تر.اما هنوز هم خوش قیا
فه بود.آلاله گفت:«گاهی فکر می کنم اگر زن یکی دیگر بودم و بعد یک دفعه یک جایی ترا می دیدم چی می شد؟»فرهاد سرک کشید،خودش را توی اینه نگاه کرد،نوک سبیل هایش را به طرف دهانش کشیدو گفت:«هیچی،محل سگم هم نمی گذاشتی»آلاله ساکت شد و فرهاد ضبط را روشن کرد.صدای تار توی ماشین می پیچید.آلاله صدای ضبط را کم کرد. گفت:«می دانی،دو سه روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم برای ربع ساعت توی نوزده سالگی بود.»فرهاد گفت:«نوزده سالگی ات را دوست ندارم،چون من نبودم».

" ناهید طباطبایی - چهل سالگی "
صفحه فیس بوک