در اتاق استراحت یا در راهرو
دانشجویان پسر و دختر روپوش سفید بر تن دور یکی از پزشکان دون پایه حلقه
زده بودند و بین آنها دختری بود که موهای طلایی اش از زیر کلاهش می
گریخت؛تنها و تنها دختری که درآن سن وسال برای ما وجود دارد،تنها و تنها
دختر خیالی و در عین حال واقعی با رگهای
ظریف آبی شقیقه ها زیر پوستی نرم و لطیف و قلبی که به گونه ای موزون منقبض
میشد تا خون تازه و گرم(آیا واقعا گرم است؟)را به سرخرگ های ظریف و کشیده
تلمبه کند؛سرخرگهایی که هنوز یک گره یا رگه ی کلسیم آنها را لکه دار نکرده
است؛خونی که پوست و سراسر بدن،همان رنگ صورتی شگفت انگیز را می بخشد،که به
آن رنگ پوست می گویند و همه ی زن ها می شکوند ان را با به پا کردن جوراب
ساق بلند و جوراب شلواری تقلید کنند-کاغذ دیواری و آباژور هم گاه به همین
رنگ است،ولی هیچ گاه نه چندان موفق تنها پوست زن جوان دقیقا چنین رنگی دارد
و همانطور که در تراموا نشسته ام،در ذهنم سعی می کنم طوری کنار آن دختر
دانشجوی موطلایی قرار بگیرم که گیسوان او که از زیر کلاهش افشان است،گونه
ام را بنوازد- و چرا فقط حالا،در سراشیبی عمر،چنین به تماس گیسوان زنان
حساس می شویم آن هم در حالی که در یکی از وسائط نقلیه ی عمومی نشسته ایم و
دزدانه می کوشیم تا گونه یا تاسی وسط سرمان به زلفانی زنی که از جایی
افشان است،تماس پیدا کند؟
تابستان در بادن بادن - لئونید تسیپکین - بابک مظلومی