به یاد دارم که هوا گرم بود و
راه خاکآلود، و غبار از شکافهای کفِ اتوبوس بالا میزد و پیشِ پای من
زنبیلِ خوراک جا بر پاهای او تنگ کرده بود و من آنرا آهسته کنار
میسُراندم تا جا بر پاهای او تنگتر شود. ما با خواهران و برادرانمان، و
با ماد
و راز آشکار امّا چشمپوشیشدهی این شبکه را ثباتی نبود. غروب که
برگشتیم خواهرِ دوستم عاشقِ دوستِ دیگرم بود و خواهرِ من عاشقِ هیچکدام
نبود و دوستم عاشقِ خواهرم بود و دوستِ دیگرم عاشقِ خواهرِ دیگرم بود و
خواهرِ او که پهلوی من نشسته بود دیگر سوگند یاد کرده بود که عاشق نشود
امّا مینمایاند که دلش میخواهد دوستِ دیگرم عاشقش شود و او که پهلوی من
نشسته بود و اکنون در برگشتن باز پهلوی من بود خاموش بود، همچنان خاموش
بود، و تنها کسی بود که نگفته بود و ندانسته بودند عاشقِ کیست. و من اکنون
عاشقِ او بودم. و هیچیک از ما بیش از سیزده چهاردهسال نداشت...
" داستان عشق سالهای سبز- ابراهیم گلستان"