در زندگی لحظاتی پیش می آید که
انسان نه کسی را دوست دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد، از
همه چیز و همه کس حتی از وجود خود بیزار است ؛ مثل اینکه تمام نیروها و
رشته های زندگی را از او بریده اند؛ نه میل کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن
؛ دلش میخواهد خاموش و تنها در گوشه ای بنشیند و به نقطه ی ثابتی خیره
شود؛ یا اینکه صورت اشک آلود خود را در متکّا فرو برد و به هیچ چیز نیندیشد
، آهو نیز چنین حالاتی را می گذرانید.زنده بود اما مرگ خود را به چشم می
دید...