معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


هرگز اهمیت جنگ را ناچیز نشمار.
جنگ ناب ترین و زنده ترین بیانگر باطن انسان است.


" ناپیدا - پل استر "


« نویسنده کسی نیست که وقتی می تواند، بنویسد. نویسنده کسی است که دقیقاً زمانی که نمی تواند، بنویسد.»
این جمله را باید با فونت 72 پرینت کنم و روبه رویم روی دیوار بچسبانم. و بعد سعی کنم وقتی پشت لپ تاپ نشسته ام و دارم به تک تک کلید های آن نگاه می کنم، هر کدام، اگر نمی توانم بنویسم، برایم حکم فحش خواهر و مادر داشته باشد. مدرسه که می رفتیم، شبهای امتحان، اخبار هم جذاب میشد.
وقت هایی که داستانی می نویسی هزار برابر بدتر از شبِ امتحان است . به خصوص که همیشه مطمئنی چیزی که نوشته ای، بسیار مزخرف تر است از داستانی است که در ذهنت بود.
این جمله را کدام مادربه خطایی گفته :
« خیال پردازی درباره ی داستانی که قرار است بنویسی بهشت است و نوشتن اش، جهنم »
این جمله فقط از ذهن یک نویسنده بیرون می آید، وقتی در انتهای چاه تاریک و عمیقِ نتوانستن، نشسته باشد.


" میم عزیز - محمدحسن شهسواری "
صفحه فیس بوک


زندگی آبرومند انسان حد فاصلی است بین آنچه که خودش می‌خواهد و آنچه که مردم می‌خواهند.


" شوهر آهو خانوم - علی محمد افغانی "


زندگی یک زندان است ، زندان های گوناگون. ولی بعضی ها به دیوار زندان ، صورت می کشند و با آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضی ها می خواهند فرار کنند , دست شان را بیهوده زخم می کنند . و بعضی ها هم ماتم می گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم . ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود...


" صادق هدایت- گجسته دژ "


هرگز اهمیت جنگ را ناچیز نشمار.
جنگ ناب ترین و زنده ترین بیانگر باطن انسان است.


" ناپیدا - پل استر "


ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد ، مُرد ، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد بره های فرّهی ، در دشت ایام ِ تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس

" مهدی اخوان ثالث - آخر شاهنامه "


عـقــل می گــویــد
کــه دیــوانگیســت
عشــق می گــوید
همانی که هست
هشیاری می گوید
که ناخــرسندیست
تـــرس می گــویـــد
جز رنج، هیچ چیز نیست
فراســت می گوید
آیــنــده ای نــدارد
عشـــق می گوید
همانی که هست
غــــرور می گـــوید
مضحــک اســت
هشیاری می گوید
احـمـقـانه است
تجــربه می گــوید
غیــر ممکن است
عشــق می گوید
همانی که هست


" اریش فرید - کامیار محسنین "


زیبایی ، همیشه رویا می سازد .
گناه از رویاساز نیست از زیبایی ست .


" آتش بدون دود ( حرکت از نو) - نادر ابراهیمی "


عزیز دلم سیمین جان، باز در مطالب امروزم به تو پریده ام. معذرت می خواهم. آدم هزاری هم که با خودش قرار می گذارد، گاهی که حالش خوب نیست قول و قرارها یادش می رود. غرضم آن قرار «فرمانبرداری از تو» است که می دانی. و خوبی اش این است که همیشه این امید را دارم که تو مرا ببخشی. دختر جان، من خیلی از مسائل را هنوز برای تو مطرح نکرده ام، مسائلی را درباره خودم و درباره تو می ترسم برایت مطرح کنم و همیشه از طرف تو منتظر فتح بابی هستم تا حرفم را بزنم و وقتی می بینم تو این طور کوتاه و سرسری می نویسی، ازین که امکانی برای حرف زدن به من نمی دهی، عصبانی می شوم. تو می دانی یا شاید هم نمی دانی که من هنوز خیلی از سنگ ها را با خودم هم وا نکنده ام چه رسد با تو. آدمی این طور است، منتها مردم معمولاً از شناختن خودشان فرار می کنند یا به فکر این نمی افتند که «خود»ی هم دارند. ولی عزیز دلم، من می خواهم این سنگ ها را با خودم وابکنم تا در نتیجه بتوانم با تو هم وا بکنم.


"نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد ، انتشارات نیلوفر، مسعود جعفری."


فکر کردم که من چه یادی دارم ، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است ؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچکس نیستم ؟


" سال بلوا - عباس معروفی


امید تنها چیزیه که از ترس نیرومند تره...
یه مقدار کم امید, خیلی موثره و زیادش خطرناک !
امید تا وقتی چیزه خوبیه که مقدارش کم باشه...


" The Hunger Games(2012) - Gary Ross "


پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.


"روایت محمد صالح علا از نخستین عشق خود- کتاب هفته نگاه پنجشنبه"


تازگی ها اسمش را به زحمت به یاد می آورد. معمولا وقتی کسی غیرمنتظره اسمش را می پرسید، این اتفاق می افتاد. هر وقت اول خودش اسمش را بر زبان می آورد، مشکلی در به یاد آوردن آن برایش پیش نمی آمد. اما وقتی عجله داشت، یا یک نفر بی مقدمه اسمش را می پرسید، حافظه اش درست مثل لامپ برق یکدفعه خاموش می شد و اسمش را کاملا فراموش می کرد...
به یک جواهر فروشی رفت، یک دستبند ساده کوچک خرید و داد تا نامش یعنی میزوکی (اوزاوا) آندو را روی آن حک کنند. احساس می کرد شبیه سگ ها یا گربه هایی شده که قلاده به گردن دارند اما سعی می کرد همیشه موقع بیرون رفتن از خانه آن را همراه ببرد. هر وقت اسمش را فراموش می کرد، کافی بود نگاهی به مچ دستش بیندازد و دیگر از بیرون کشیدن گواهینامه و نگاه های عجیب دیگران راحت می شد.

"دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل- هاروکی موراکامی"


اگر در حال غرق شدن بودی، برای نجات تو می آمدم،
در پتویم می پیچیدم ات و چای داغی برایت می ریختم.
اگر داروغه بودم ، دستگیرت می کردم
و تو را در سلولی به غل و زنجیر می کشیدم.

اگر پرنده بودی، صدایت را ضبط می کردم
تا تمام شب به چهچه ی بلند تو گوش کنم.
اگر گروهبان بودم تو سربازم می شدی،
و جوان، مطمئن ام که مشق نظامی را دوست می داشتی.

اگر چینی بودی، زبان ها را می آموختم،
عودهای زیادی روشن می کردم، لباس های مسخره می پوشیدم.
اگر آینه بودی، خانم ها را حمله ور می کردم
ماتیک سرخم را به تو می دادم و بینی ات را پودر می زدم.
اگر عاشق آتشفشان بودی، گدازه می شدم
بی امان از سرچشمه ی پنهانم سرریز می شدم.
اگر همسرم بودی، معشوقه ات می شدم
چرا که کلیسا سخت مخالف طلاق است.


"جوزف برادسکی- مودب میرعلایی "
منبع:خانه شاعران جهان

باعث و بانی اولین فیلم کوتاهم، یعنی اصلا بانی ورود من به عرصه عملی سینما سلما بود که بعد شد اولین عشق بزرگ من و سه سال تمام مرا زجر داد (در حالی که شهد هم داد) و به درون و برون و باطن و ظاهر عشق آشنا ساخت. سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم. من معمولا از غریبه‌ها می‌پرهیزم، چون خجالت می‌کشم. به خصوص زن‌ها.
خواهرهایم معمولا به این ضعف من که چهره مرا مثل لبو سرخ کرده‌اند حسابی خندیده‌اند. آن روز نرفتم، چون قدری هول کرده بودم و در ضمن قرار بود بروم سفری سه‌، چهار هفته‌ای، برای دستیار فیلمبرداری. اما ته دل می‌خواستم که از او دور باشم و او را فراموش کنم چون می‌ترسیدم. ولی در عین حال خیلی دلم می‌خواست که او آنجا باشد: همان‌طور تک و تنها به هر حال حس شهودی‌ام این بود که وقتی برگردم، او همچنان آنجا نشسته و منتظر من است و همین‌طور هم شد...، باور می‌کنید؟! دقیقا همان شد که حدس زده بودم...

"به خاطر یک فیلم بلند لعنتی- داریوش مهرجویی-نشر قطره "


اگر می‌خواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه می‌تواند از یادت رود
دستکش، دفترچه‌ی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی
و ترکم نمی‌کنی
اگر می‌خواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسه‌مان
و دلیل اولین دعوای‌مان
اما اگر می‌خواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان...

ای زندگی، ترکم کنی می‌میرم / هالینا پوشویاتووسکا
مترجم: علیرضا دولتشاهی، ایوُنا نُویسکا
صفحه فیس بوک


تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. می خواست در همه ی تصمیمها شریک باشد اما همه ی مسوولیتها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بی شخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بیخود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد.


" همنوایی شبانه ارکستر چوبها -رضا قاسمی "
صفحه فیسبوک

امشب دلم می خواست تمام کوچه های دروس را تا بالای احتشامیه- خلاف جهت آب جوی ها – قدم بزنم و یک نفر برایم تعریف کند که چطور " قیاس " می تواند مفهموم پیدا کند در یک دنیای افلاتونی.و فکر می کنم به کلمه ی دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگترین اتفاق بد دنیاست.چه حس بی کلامی است دلتنگی ! پر است از سکوت که انگار بعد چهارم آن است و وقتی می آید ، زندان سه بعدی بودنش را می شکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب...

ده روز کمتر از یک سال گذشته است.از من اگر بخواهی بدانی،خوب تر از تمام ماه های گذشته ام.آن قدر در این ماه ها فی البداهه زندگی کرده ام و فی البداهه نگاه کرده ام و فی البداهه خندیده ام و فی البداهه گفته ام و فی البداهه نوشته ام و فی البداهه راه رفته ام و در آغوش کشیده ام که ، دیگر یادم رفته قرار نیست برگردی.یادم رفته که- به قول آدم های خیلی خیلی عاقل- هر چیزی ، حتا نیامدن تو ، در زندگی حکمتی دارد ! و به قول همان شاعری که دوستش داری : " کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت ! "


" مرگ بازی- پدرام رضایی زاده "

http://www.facebook.com/frketab

می‌مونه یه حلوا هدیه صاحبان عزا به اهل قبور... این تنها شیرینی ضیافت مرگ ، عطر و طعمش دعاست ... روغن خوبم تو خونه داریم ... زعفرونم هست ... اما چربی و شیرینی ملاک نیست ... این حرمته که زنده‌ها به مرده هاشون می‌ذارن ... (ماه منیر و طلعت به گریه می‌افتند) اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله است ... فقط دلواپس آردم ... خاطر جمع نیستم ... می‌ترسم مونده باشه ...

" زنده یاد رقیه چهره آزاد- مادر - علی حاتمی "


جای دوری نرفته‌اند مُرده‌ها
مانده‌اند همین‌جا و
در سکوت
تماشا می‌کنند ما را
هر قدمی که برمی‌داریم
برمی‌دارند و
هر غذایی که می‌خوریم
می‌خورند و
هر جمله‌ای که می‌گوییم
می‌گویند و
هر شب که می‌خوابیم
بیدار می‌نشینند و
از خواب که می‌پریم
برای‌مان آب می‌آورند و
می‌گویند چیزی نیست
خواب دیده‌ای
هنوز زنده‌ای.