" محمّدحسن شهسواری، شب ممکن، نشرِ چشمه "
از کیسهای که جلوم گرفته بود چند تخمه برداشتم و گفتم: «جملههای قصار تا به حال هیچ محکوم به اعدامی را نجات نداده؟»
دوستم گفت: «نچ!» و ادامه داد:«جملههای قصاری که بعد از اعدام در دهان
اعدامیها گذاشتهاند فوقش توانسته آنها را جاودانه کند، ولی نتوانسته
نجاتشان بدهد.»
" بودای رستوران گردباد- حامد حبیبی- نشر چشمه "
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست ...
" احمد شاملو "
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین می شد.
- نه. دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
"بارون درخت نشین - ایتالو کالوینو - مهدی سحابی "
کرم در پیله نمی دانست که پروانه خواهد شد، از پیله که بیرون آمد پروانه شد .
اگر یقین داری که پروانه میشوی، بگذار روزگار هرچقدر که می خواهد پیله کند ...
" سعید سعدی - هیچ از هیچ - نشر البرز فردانش "
به سوی کسانی که می خواهند به شما کمک کنند، گام بردارید.
دنیا در قالب ارتشی بزرگ قیام خواهد کرد.
قدرتمندان از آشیانه ی رو به زوالشان بیرون خواهند آمد و به دنیای سردی که ما می شناسیم و تحملش می کنیم رانده می شوند.
دادگاه ها برپا خواهد شد...فساد تمام خواهد شد.
" شوالیه تاریکی بر می خیزد - کریستوفر نولان "
هر زمانی که فهمیدی مه تاب را فقط بهخاطر مه تاب دوست داری با او وصلت کن!
- یعنی چه که مه تاب را بهخاطر مه تاب دوست بدارم؟
- یعنی در مه تاب هیچ نبینی جز مه تاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون میگفت، نبینی... مه تاب
از ازدواج با مهتاب همان قدر
پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردنِ با او. - هر وقت مهتاب چیزی نبود و
هیچ بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته
باشد، میشود نقاشی، کانه همان پرت و پلاهایی که همشیره ات میکشید و
میکشد. آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقشِ خورشید را درست و بینقص بر
میگرداند... آن روز خبرت میکنم تا با آینه وصلت کنی!
" من او - رضا امیرخانی "
صفحه فیس بوک
هرشب , آخر خبر, هواشناسی
جهت باد را به اطلاع می رساند
من اول صبح سوار باد می شوم
رای می دهم , کوپن می فروشم
اعتراض می کنم, آب حوض می کشم
باد می ایستد من می ایستم
" اکبر اکسیر - ملخ های حاصلخیز "
عمه خانم همیشه می گوید: " جای
شیطون تو خرابه هاست و جاهای تاریک،واسه ی همین وقتی کسی دلش تاریک میشه و
عین خرابه ویرون،می آد و توی اون دل تاریک و ویرون لونه می کنه."من
نگفتم؛اما روزی که روی زری ،دختربزرگه ی همسایه مان،آب ریختم کوچه روشن بود
چه بهتر که تصویر آدم هایی که گولش
را خورده اند هم توی کتاب بگذارد.آخر من یکی این اقبال را دداشته ام که
چندتا از این تصویرها را ببینم.توی کتابی که پسر همسایه مان آورده بود و
تویش کلی خانم چسان فسانی بودند با اداواطوار خیل شقنگ و برعکس مامانه
باریک و ترکه ای.این شد که همان اولی قانونی را پیددا کردم که شیطان را می
شد با آن شناسایی کرد.لباس هرچی کمتر،اثر دست گربه هه بیشتر.این ها که ما
دیدیم هیچی برشان نبود.انگار الان از تو غار یا حمام درآمده باشند.یعنی پسر
همسایه مان گفت یقین توی غار زندگی کرده اند که این جور هستند.اما من
مخالف بودم.بیشتر انگار رفته بودند حمامی جایی.این شد که بین ما اختلاف
افتاد و آخرش حد وسط را گرفتیم.چون نمی شد انکار کرد و زد زیرش که آن زن
های به آن خوشگلی از جایی جز حمام خارج شده باشند.البته چون مثل شیربرنج
سفید بودند قضیه ی غار هم درست به نظر می رسید.
" کاج های مورب - علی چنگیزی - نشر چشمه "
صفحه فیس بوک
مانی می گفت باید تمرین کنم .
گفتن حرف های بیخود را یاد بگیرم . بیشتر وقت ها به درد می خورد ، لااقل به
درد طبیعی جلوه دادن فضا و شکستن سکوت .
لازم نیست هر حرفی با منظور و هدف خاصی گفته شود . از در و بی درحرف زدن ، گاهی مهم تر از حرف های مهم است .
"پری فراموشی - فرشته احمدی"
هوایَ م داشت
رفته رفته
خراب تر می شد
و اشک ،
در چَشمانَ م
به گُمانم
شباهنگام
چیزی شبیه به تو
درونم
شروع به باریدن کرده بود
" جمال ثریا - ترجمه از سیامک تقی زاده "
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
" امیرهوشنگ ابتهاج ( سایه ) "
به یاد دارم که هوا گرم بود و
راه خاکآلود، و غبار از شکافهای کفِ اتوبوس بالا میزد و پیشِ پای من
زنبیلِ خوراک جا بر پاهای او تنگ کرده بود و من آنرا آهسته کنار
میسُراندم تا جا بر پاهای او تنگتر شود. ما با خواهران و برادرانمان، و
با ماد
و راز آشکار امّا چشمپوشیشدهی این شبکه را ثباتی نبود. غروب که
برگشتیم خواهرِ دوستم عاشقِ دوستِ دیگرم بود و خواهرِ من عاشقِ هیچکدام
نبود و دوستم عاشقِ خواهرم بود و دوستِ دیگرم عاشقِ خواهرِ دیگرم بود و
خواهرِ او که پهلوی من نشسته بود دیگر سوگند یاد کرده بود که عاشق نشود
امّا مینمایاند که دلش میخواهد دوستِ دیگرم عاشقش شود و او که پهلوی من
نشسته بود و اکنون در برگشتن باز پهلوی من بود خاموش بود، همچنان خاموش
بود، و تنها کسی بود که نگفته بود و ندانسته بودند عاشقِ کیست. و من اکنون
عاشقِ او بودم. و هیچیک از ما بیش از سیزده چهاردهسال نداشت...
" داستان عشق سالهای سبز- ابراهیم گلستان"
تا حالا فکر میکردم جواب یه زنه تنها رو کی میده حالا فکر میکنم جواب بچه شو کی میده...
(زنده یاد خسرو شکیبایی- اتوبوس شب)
بیا عزیزم بیا
یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز
کمى گوشت و لوبیا بار کن
بعد برو سراغ ا...تومبیل و چرخ هایش را عوض کن
بعد جوراب هایم را بشور
بعد لباس هایم را رفو کن
و پیپ ام را پر کن
اما نه!
اول پیژامه ام را بیاور
بعد یک قورى چاى دیگر دم کن
همه اینکارها را که کردى
حالا به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
من با بچه خواهرت بازى نکردم؟
هر شب او را ماشین سوارى نبردم؟
به تو اجازه ندادم ماشینم را بشویى؟
به تو نگفتم که دارى چاق مى شوى؟
چرا نمى فهمى ؟
که همه اینها از نظر یک مرد یعنى عشق؟
حالا بیا و کنارم بنشین
اما نه!
لطفاً قبل از آن لباس هایم را اتو کن
پیژامه ام را بیاور
غذایم را بپز
بعد یک قورى دیگر چاى دم کن
و بعد به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
لعنت بر هرچه فمینیست!
" شل سیلور استاین "
زندگی نامهی ِشقایق چیست ؟
رایت ِ خون به دوش
وقت ِ سحر
نغمه ای عاشقانه بر لب ِ باد
به کف باد و
هرچه باداباد
" استاد محمدرضا شفیعی کدکنی "
شرطِ عاشقی این نیست که تو،
حتمن دیگری را بهاندازهی خودت، یا حتّا بیشتر، دوست داشته باشی.
اینگونه عشقها، البته، بسیار ارزشمند است، امّا هروقت خوشبختیِ تو تحتِ
تأثیرِ خوشبختیِ دیگری قرار بگیرد، حدّی از عشق در میانه حاضر است . هر
اتّفاق
"دربارهی عشق، رابرت نوزیک - ترجمهی آرش نراقی "
ناتانائیل! بدبختی هرکسی ناشی
از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که میبیند به خود وابسته
میکند. اهمیت هرچیز بیش از اینکه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. کاش
چشم تو همان چیزی باشد که بدان مینگری.
" مائده های زمینی و مائده های تازه - آندره ژید/مهستی بحرینی"
به بهانه ی سالروز تولد " احمد شاملو"
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.