معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


بچه که بودم خیال می کردم ھمه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ھا،
اسب ھا، کاسه ھا و حتا آن گنجشک ھا برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدھا یکی یکی ھمه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگ
ھام جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوتر ھا و خرگوش ھا بود، خودش را به درختی دار
زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من ھم می ماند برای بعد، به کجای دنیا بر می خورد؟

"سال بلوا - عباس معروفی "
فیس بوک


فکر کردم که من چه یادی دارم ، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است ؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچکس نیستم ؟


" سال بلوا - عباس معروفی


وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیش‌تر تنـهاست. چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود...!

"سمفونی مردگان - عبّاس معروفی "


پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد!

"سمفونی مردگان - عباس معروفی "