روی صندلی کنار راهرو ساختمان
نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: "
یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه
شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی."
دکتر نون خنده ی تلخی
ملکتاج به طعنه گفت: "یعنی حتی وقتی
یواشکی مثل دزدا، می آی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی،دروغه؟می خوای
بگی دهنت بوی بد نمیده ، و بوی گند مشروب اتاقو بر نمی داره؟ "
آقای
مصدق دکمه ی کتش را باز کرد.خندید و گفت: " راست میگه دیگه.محسن،یعنی اینم
دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص کن! بگو اصلا مصدق هم
نمی شناسم ! شادروان دکتر فاطمی رم نمی شناسم ! قول ندادم.مصاحبه نکردم.تو
که داری همه چیز رو حاشا می کنی،اینم حاشا کن ! تو که زدی زیر همه چیز، زیر
اینم بزن دیگه ! "
" دکتر نون همسرش را بیشتر از مصدق دوست دارد / شهرام رحیمیان "