معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


حکمت: ... این تنها شرکتی است که همه ما در آن سهم مساوی داریم. نه زبان خوش، نه حق و حساب!
هر امید سودی در این شرکت مثل سفته‌ایست بی محل. در معامله مرگ، ما همیشه زیان‌کاریم.

" مسافران - بهرام بیضایی "


- محمد ! می شود که همین باشی ،همین قدر آگاه و مسلط و فهیم ، اما این قدر تلخ نباشی ؟ می شود که به راه خود بروی و در این راه ، سنگ به سوی آنها که به راه تو نمی آیند ،نپرانی،و قلب های شان را به درد نیاوری؟می دانی پسرم ؟ می شود حرفی خلاف آنچه ه

مگان- به غلط – می گویند گفت ؛ اما آنگونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرد و تحقیر نشوند ، نه آنکه همگان برانگیخته شوند و به مقابله برخیزند.
- کلامی ست بزرگ ، مادر ! کلامی ست بزرگ. ای کاش همین سخن کوتاه تو را بتوانم تمام عمر حلقه ی گوش روح خویش کنم ؛ ای کاش !
- انسان برای توانستن خلق شده است محمد ، نه نتوانستن .اگر خواست خدا بر ناتوانی انسان بود ، از اصل ، انسانی خلق نمی کرد...

" مردی در تبعید ابدی(داستانی بر اساس زندگانی ملاصدرا) - نادر ابراهیمی "
صفحه فیس بوک


شما چرا این‌قدر کم‌حرف‌اید؟

- من کم‌حرف نیستم. برعکس خیلی هم پر‌حرفم. پیوسته حرف می‌زنم، با خودم، در درون خودم. اما این‌ها نمی‌گذارند حرفم را بزنم. این‌ها راستی پرحرف‌اند.هر جمله‌ای را سه بار تکرار می‌کنند و هر چیزی که می‌خواهند بگویند، با

سه جمله‌ی متفاوت می‌گویند. به راستی پرحرف‌اند. آدمی را به وحشت می‌اندازند. چیزی می‌پرسند و همین که می‌خواهم پاسخشان را بگویم، آن‌ها حرفشان را ادامه می‌دهند، و من از گفتن منصرف می‌شوم. بعد می‌گویند تو عبوس و کم‌حرفی. مگر حرف زدن در این محیط امکان دارد؟ به علاوه، آن قدر چرند و مبتذل می‌گویند که می‌ترسم سخنان من هم، از همان قبیل باشد. آن وقت ترجیح می‌دهم سکوت کنم.

" یادداشت‌های شهر شلوغ - فریدون تنکابنی "


شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد.
مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند".
مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود.
من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمنده ی آن همه سیری باشم.


" پرنده ی من- فریبا وفی "


لئون: (ژان رنو):ماتیلدا، از وقتی تو رو دیدم همه چی تغییر کرده، به
زمان احتیاج دارم واسه تنها بودن، تو هم به زمان احتیاج داری تا یکم بزرگ شی.

ماتیلدا(ناتالی پورتمن): من به اندازه کافی بزرگ شدم از این به بعد فقط سنم زیاد میشه!

لئون: برای من

برعکسه,من سنم به اندازه کافی زیاد هست، زمانی برای بزرگ شدن می خوام!!


" Léon: The Professional 1994 - Luc Besson "


چرا این آینه‌ها ما را آن‌قدر پیر نشان می‌دهد
شاید ما به راستی پیر شده‌ایم
کسی جواب ما را نخواهد داد
هرکس لب بگشاید
زود
خیلی زود سنگ می‌شود و سپس در

حفره‌های نامرئی زمین گم می‌شود...


«احمدرضا احمدی- ساعت ۱۰ صبح بود- نشر چشمه»

این هفته مصاحبه رفت تو محاق. یکی باید به بچه های ادب و هنر سایت آن ور آبی مشاوره ی درست بدهد. مشخص است آدمهای پاکی هستند اما از داخل ایران خبر ندارند. نمی دانم این هفته از کدام قوطی عطاری یک آدم تصادفی را به عنوان منتقد و شاعر گیر آورده بود
ند و میکروفن را داده بودند دستش و او هم هر چه خواسته بود گفته بود. از شاعرهای درست و حسابی مان مثل حافظ موسوی و شمس لنگردوی هم نگذشته بود. سیاست ندارند اصلاً. خود من هم می توانستم توی آن مصاحبه از محافظه کاری و آرتیست بازیهای دولت آبادی و منزه طلبی
افراطی رضا قاسمی که ما داخل ایرانی ها را آدم حساب نمی کند، حرف بزنم اما حواسم بود در جنگ نباید همه را با خودت دشمن کنی. اول باید به جناح ضعیف دشمن حمله کنی که در جنگ ما با مافیا، میشود بدنام ترینشان . یعنی روزنامه نگاران اصلاح طلب و ناشران مثلاً خصوصی که در دوره ی اصلاحات به آلاف و الوف رسیدند و از همه مهمتر، جوایز کثیفی که اسمشان را خصوصی و مستقل گذاشته اند. دشمن هم زیاد دارند اینها. برای همین میشود بهشان حمله
کرد. تمام کسانی که توی روزنامه ها نقد منفی علیه شان چاپ شده یا اصلاً دیده نشدند، تمام کسانی که کتابشان توی نشرها رد شده و تمام کسانی که جایزه ای نبرده اند، دشمن آنها هستند. بنابراین به راحتی میشود با چند تا گیر حسابی که شجاعانه هم باشد، برای خودت یار جمع کنی. اما نباید بی گدار به آب بزنی.
خلاصه آن که مصاحبه ی آن جوجه منتقد و شاعر شد بحث اول محافل ادبی و مردم هم که دوغ را از دوشاب تشخیص نمی دهند، برایش کف زدند . دیدم بعضیها تو کامنتها اسم من و آن ریغو را کنار هم گذاشته اند و ما را پرچمدار مبارزه و اسپارتاکوسِ بردگان مافیا اعلام کرده اند.

" میم عزیز –محمد حسن شهسواری "

صفحه فیس بوک


ماهی سیاه کوچولو گفت:” نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم.

البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟

" ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی "


چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و
شمرده

شمرده
می‌بارد...

" سیدعلی صالحی "


دنیا مثل ماشینی هست که ما همه قطعاتشیم. اگر یکی از ما نباشه
این ماشین دیگه کار نمی کنه.
پس قطعا دلیلی هست که من بوجود آمدم.

Hugo - مارتین اسکورسیزی


در اتاق استراحت یا در راهرو دانشجویان پسر و دختر روپوش سفید بر تن دور یکی از پزشکان دون پایه حلقه زده بودند و بین آنها دختری بود که موهای طلایی اش از زیر کلاهش می گریخت؛تنها و تنها دختری که درآن سن وسال برای ما وجود دارد،تنها و تنها دختر خی

الی و در عین حال واقعی با رگهای ظریف آبی شقیقه ها زیر پوستی نرم و لطیف و قلبی که به گونه ای موزون منقبض میشد تا خون تازه و گرم(آیا واقعا گرم است؟)را به سرخرگ های ظریف و کشیده تلمبه کند؛سرخرگهایی که هنوز یک گره یا رگه ی کلسیم آنها را لکه دار نکرده است؛خونی که پوست و سراسر بدن،همان رنگ صورتی شگفت انگیز را می بخشد،که به آن رنگ پوست می گویند و همه ی زن ها می شکوند ان را با به پا کردن جوراب ساق بلند و جوراب شلواری تقلید کنند-کاغذ دیواری و آباژور هم گاه به همین رنگ است،ولی هیچ گاه نه چندان موفق تنها پوست زن جوان دقیقا چنین رنگی دارد و همانطور که در تراموا نشسته ام،در ذهنم سعی می کنم طوری کنار آن دختر دانشجوی موطلایی قرار بگیرم که گیسوان او که از زیر کلاهش افشان است،گونه ام را بنوازد- و چرا فقط حالا،در سراشیبی عمر،چنین به تماس گیسوان زنان حساس می شویم آن هم در حالی که در یکی از وسائط نقلیه ی عمومی نشسته ایم و دزدانه می کوشیم تا گونه یا تاسی وسط سرمان به زلفانی زنی که از جایی افشان است،تماس پیدا کند؟

تابستان در بادن بادن - لئونید تسیپکین - بابک مظلومی


آن قدر زیاد خوابت را دیده‌ام
آن قدر زیاد با
سایه‌ات راه رفته ام، حرف زده‌ام
آن قدر سایه‌ات را دوست داشته‌ام
که
دیگر چیزی از خودت برایم باقی نمانده...



«روبر دسنوس»

صفحه فیس بوک


آذرباد درباره ی موضوعات بسیار ساده سخن گفت.درباره ی اینکه یک پرنده باید پرواز را بیاموزد، و آزادی در نهاد اوست و باید محدودیت ها را پشت سر بکذارد.
صدایی از میان جمع برخاست: " پشت سر گذاشته شود؟حتی اگر قانون جامعه باشد؟"
آذرباد گفت : " تنها

قانون آنست که شما را به آزادی روحی برساند،قانون دیگری وجود ندارد ! "
یک روز رزمیار نزد آذرباد آمد و گفت: " شاگردها همه می گویند که تو اگر موجود شگفت انگیزی نباشی پس هزار سال از زمانه ی ما پیشرفته تری! "
آذرباد آهی کشید.افسوس،آنها هنوز او را خوب درک نکرده بودند.با خود می اندیشید:
" وقتی کسی هدفی غیر از آنکه همه دارند دنبال کند،یا می گویند خداست و یا شیطان "

"پرنده ای به نام آذرباد / ریچارد باخ / سودابه پرتوی"


نه خواندن می‌دانست
نه نوشتن
اما چیزی می‌گفت
که نه خوانده بودم
و نه کس نوشته بود.

"عباس کیارستمی "


این جمله را همیشه سرلوحه همه ی بوقها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که : " وقت کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم."
و خودتان هر لحظه به خاطرداشته باشید که : " فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه ی عمر ببندیم."


دموکراسی یا دموقراضه(اصول حکومت داری) - سیدمهدی شجاعی



کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند، زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد سکوت است.


" دشمنان - آنتوان چخوف - سیمین دانشور "


گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد...!

" الهام اسلامی "

* * * *
چطور می‌شود قلبی را پنهان کرد
که این‌همه عاشق است
خبر مرگت را که آوردند
تو نبودی
هر بادی که می‌گذشت
پرده‌ی دلم را تکان می‌داد
تو مرده‌ای
و من هنوز
نگران چین پیشانی‌ات هستم.

"غلامرضا بروسان "

14 آذر سال 90 بود که غلامرضا بروسان و همسرش الهام اسلامی به همراه دختر کوچکشان لیلا در سانحه رانندگی کشته شدند.حالا امروز 14 آذر است.
یاد و خاطره این دو شاعر جوان کشور را گرامی می داریم.


چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی‌اش را
از کوچه‌های بن‌بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی‌پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام

که از آسمان به خانه آوار
شود.

" احمدرضا احمدی "


تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده دم است.
و من به شما قول می دهم که سپیده دم فراخواهد رسید.


شوالیه تاریکی – کریستوفر نولان


این گوشی لعنتی کجاست؟خدا کند زیر تخت باشد.خدا را شکر...برای یک بار هم که شده همان جایی است که فکر می کردم.از توی پاکت نامه قلب های ریز بیرون می ریزد.کلیک می کنم،اشکان است کلیک می کنم؛ " دیگه نمی تونم تحمل کنم خداحافظ. " نه ! اشکان،امروز نه

چندمین بار است که خداحافظ ؟ که دیگر نمی توانی تحمل کنی ؟که چهل تا دیازپام بیندازی بالا،و همه را به حول و ولا بیندازی؟تحمل چی را نداری؟ چرا صبر نمی کنی تا همین زلزله دخلت را بیاورد؟چرا هر دفعه چهل تا دیازپام می خوری؟برای یکبار هم که شده،صدتا،دویست تا،یا بیشترش را تجربه کن؛ جرئت داشته باش پسر.


" نگران نباش- مهسا محب علی "