ملکتاج موهای بلندش را به دست باد سپرده بود و به پیشوازم می آمد.وقتی به کنارم رسید،گفت :پدرت امروز منو برای تو خواستگاری کرد.
خندیدم و گفتم: همچین می گی که انگار غافلگیر شدی.اینکه از بچگی معلوم بود که تو زن من می شی.اگه کسی اینجا نبود،ماچت می کردم.
ملکتاج چشمهایش را بست و لب هایش را غنچه کرد و گفت: خیابون ما که همیشه
خلوته.پدرمم خونه نیست و می دونی که دهن کلفت و نوکرمونم، برعکس کلفت و
نوکر خونه ی شما،قرصه.چشمای منم که بسته ست و هیچ جا رو نمی بینم.اگه
بخوای،می تونی ماچم کنی.
گفتم : انگار خیال داری جلوی در و همسایه آبرومو ببری.انجا که پستوی خونه ی ما نیست.
ملکتاج بی آنکه چشمهایش را باز کند،با همان لبهای غنچه کرده گفت:به قول
کتابی که تازگیا خوندم،من هرگز به روح تو آسیب نمی رسونم،مگر اینکه...
با کنجکاوی به دور و برم نگاه کردم.بعد پرسیدم: مگر اینکه چی؟
شادی شیطنت آمیزی چهره ی ملکتاج را روشن کرد.گفت:مگر اینکه در موقعیت بدی
قرار بگیرم.مثل الان که نیم ساعته چشمامو بستم و لبامو غنچه کردم و منظرم.
"دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد – شهرام رحیمیان "