ملکتاج موهای بلندش را به دست باد سپرده بود و به پیشوازم می آمد.وقتی به کنارم رسید،گفت :پدرت امروز منو برای تو خواستگاری کرد.
خندیدم و گفتم: همچین می گی که انگار غافلگیر شدی.اینکه از بچگی معلوم بود که تو زن من می شی.اگه کسی اینجا نبود،ماچت می کردم.
ملکتاج چشمهایش را بست و لب هایش را غنچه کرد و گفت: خیابون ما که همیشه
خلوته.پدرمم خونه نیست و می دونی که دهن کلفت و نوکرمونم، برعکس کلفت و
نوکر خونه ی شما،قرصه.چشمای منم که بسته ست و هیچ جا رو نمی بینم.اگه
بخوای،می تونی ماچم کنی.
گفتم : انگار خیال داری جلوی در و همسایه آبرومو ببری.انجا که پستوی خونه ی ما نیست.
ملکتاج بی آنکه چشمهایش را باز کند،با همان لبهای غنچه کرده گفت:به قول
کتابی که تازگیا خوندم،من هرگز به روح تو آسیب نمی رسونم،مگر اینکه...
با کنجکاوی به دور و برم نگاه کردم.بعد پرسیدم: مگر اینکه چی؟
شادی شیطنت آمیزی چهره ی ملکتاج را روشن کرد.گفت:مگر اینکه در موقعیت بدی
قرار بگیرم.مثل الان که نیم ساعته چشمامو بستم و لبامو غنچه کردم و منظرم.
"دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد – شهرام رحیمیان "
روی صندلی کنار راهرو ساختمان
نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: "
یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه
شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی."
دکتر نون خنده ی تلخی
ملکتاج به طعنه گفت: "یعنی حتی وقتی
یواشکی مثل دزدا، می آی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی،دروغه؟می خوای
بگی دهنت بوی بد نمیده ، و بوی گند مشروب اتاقو بر نمی داره؟ "
آقای
مصدق دکمه ی کتش را باز کرد.خندید و گفت: " راست میگه دیگه.محسن،یعنی اینم
دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص کن! بگو اصلا مصدق هم
نمی شناسم ! شادروان دکتر فاطمی رم نمی شناسم ! قول ندادم.مصاحبه نکردم.تو
که داری همه چیز رو حاشا می کنی،اینم حاشا کن ! تو که زدی زیر همه چیز، زیر
اینم بزن دیگه ! "
" دکتر نون همسرش را بیشتر از مصدق دوست دارد / شهرام رحیمیان "