معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.


" دست‌هایت بوی نور می‌دهند - مصطفی مستور "
صفحه فیس بوک


شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم.روی پشت بام.منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد.من چهل و دوتا.تا یک ستاره جدید پیدا می کنیم آبجی زود آن را برمی دارد برای خودش.منیژه همه ی ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش.شب ها وقتی می خواهیم بخو

ابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را می گذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم . اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توی دهانم میزند توی کله ام و تا سه روز با من حرف نمی زند . تازه ، بعد از سه روز می گوید تا دو تا از ستاره هایم را به او ندهم آشتی نمی کند . برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر می شوند و ستاره های منیژه زیاد تر .دست خودم نیست ، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم . یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم ، بعد مادرم را ، بعد ... نه ، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ را ، بعد خود منیژ را بعد ستاره ها را . بعضی وقتها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش . یک بار گفتمش : "منیژ ، کاش من یاس بودم . خوش به حال یاس ها.

" تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور "


«پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مراد‌آباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چطور در دانسینگ‌ها چراغ‌ها رقص نور می‌کنند و مردان و زنان در هم وول می‌خورند. پدرم مرد و شلوارک داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد.

ویدئو ندید. شوی مایکل‌جکسون تماشا نکرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد که می‌بارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سربرآورند.

در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده‌ام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس‌آقا قشنگ‌تر است، گفت: مگر عباس‌ آقا دختر دارد؟ پدرم هیچ‌وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه می‌رفت، پدرم مثل گنجشکی که جوجه‌اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق‌ها قدم می‌زد و کلافه بود تا مادرم برگردد.»

" چند روایت معتبر -مصطفی مستور "


" توی ماشین بی خودی یاد حرف مهتاب می افتم که یک روز به من گفت: دلم برای فیلسوف ها می سوزد.
پرسیدم: چرا؟
گفت: برای این که یک عمر جان می کنند که بفهمند چی به چی هست و آخرش هم خیال میکنند که فهمیده اند، اما نفهمیده اند و همین طور می مانند تا بمیرند.
من پرسیدم : از کجا میدانی که نمی فهمند چی به چی هست؟
بعد خندید و گفت:
برای اینکه اگر میفهمیدند چی به چی هست دیگر فیلسوف نمی ماندند.

" عشق روی پیاده رو- مصطفی مستور "

صفحه فیس بوک


همیشه چهارشنبه را دوست داشته ام.شاید به این خاطر که چسبیده است به تعطیلاتِ آخرِ هفته.اما عجیب این است که هرچه به سمت عصر جمعه میروم بیشتر دلم میگیرد.انگار لذت خود تعطیلات از لذت انتظاری که در چهارشنبه برایشان میکشم کم تر است.انگار لحظات قبل از خوشی ها از خود خوشی ها دلپذیرترند ...

" چند گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار – مصطفی مستور"
صفحه فیسبوک