معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

باعث و بانی اولین فیلم کوتاهم، یعنی اصلا بانی ورود من به عرصه عملی سینما سلما بود که بعد شد اولین عشق بزرگ من و سه سال تمام مرا زجر داد (در حالی که شهد هم داد) و به درون و برون و باطن و ظاهر عشق آشنا ساخت. سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم. من معمولا از غریبه‌ها می‌پرهیزم، چون خجالت می‌کشم. به خصوص زن‌ها.
خواهرهایم معمولا به این ضعف من که چهره مرا مثل لبو سرخ کرده‌اند حسابی خندیده‌اند. آن روز نرفتم، چون قدری هول کرده بودم و در ضمن قرار بود بروم سفری سه‌، چهار هفته‌ای، برای دستیار فیلمبرداری. اما ته دل می‌خواستم که از او دور باشم و او را فراموش کنم چون می‌ترسیدم. ولی در عین حال خیلی دلم می‌خواست که او آنجا باشد: همان‌طور تک و تنها به هر حال حس شهودی‌ام این بود که وقتی برگردم، او همچنان آنجا نشسته و منتظر من است و همین‌طور هم شد...، باور می‌کنید؟! دقیقا همان شد که حدس زده بودم...

"به خاطر یک فیلم بلند لعنتی- داریوش مهرجویی-نشر قطره "


یکی از همون شبهای بیخوابی، نیمهشب پا شدم از یخچال شیری، پنیری بردارم که ناگهان چشمم به تصویر زندهای افتاد که هیچگاه فراموشش نکردم و همهی جزئیاتش رو مو به مو به یاد دارم. دیدم در انتهای راهروی تاریک و دراز، درست زیر عکس تصلیب مسیح , حض

رت علی وسط، و دو طفلان مسلم دو طرف او نشستن؛ همه سبزپوش با دستار عربی و بالای سرشان درویش، کشکول به دست و تبرزین بر دوش. همه زنده و سر حال به من نگاه میکردن و لبخند میزدن. حضرت، ذوالفقارش روی زانو، آروم سر تکون میداد. از دیدن صحنهی زنده و شفاف لرزه بر اندامم افتاد، زانوهام سست شد و من بی اختیار زانو زدم و نشستم و همچنان خیره و مجذوب و مسحور به او نگاه میکردم و نفس نفس میزدم، از شوق، از عشق… و در یک خلسه گوارا غوطه میخوردم…

"در خرابات مغان - داریوش مهرجویی "
صفحه فیسبوک