ده روز کمتر از یک سال گذشته
است.برایت می نویسم که یادت نرود.که انگار بعضی حرف ها را هر قدر هم که
تکرار کنی،باز در فاصله ها گم می شوند نمی رسند به جایی که باید.بنویسم که
دارم عادت می کنم به این کوه ها و جنگل ها و ابرها و خاک و هوایی که نشست
" مرگ بازی- پدرام رضایی زاده "
می گفتند روبه روی خانه اش
ایستاده بود و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشته، که موج انفجار، یا
شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسط خیابان.شاید آژیر خطر را
نشنیده بود یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار
هم ن
"مرگ بازی – پدرام رضایی زاده- نشر چشمه "
صفحه فیس بوک