معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


روی صندلی کنار راهرو ساختمان نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: " یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی."
دکتر نون خنده ی تلخی

کرد و گفت: " خودت می دونی که اون حرفا دروغ بود.دروغ محض.همین طوری می نوشتم.می خواستم الکی دلتو خوش کنم.می خواستم گولت بزنم.می بینی که موفق هم شدم.حسابی گول خوردی نه ؟ "
ملکتاج به طعنه گفت: "یعنی حتی وقتی یواشکی مثل دزدا، می آی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی،دروغه؟می خوای بگی دهنت بوی بد نمیده ، و بوی گند مشروب اتاقو بر نمی داره؟ "
آقای مصدق دکمه ی کتش را باز کرد.خندید و گفت: " راست میگه دیگه.محسن،یعنی اینم دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص کن! بگو اصلا مصدق هم نمی شناسم ! شادروان دکتر فاطمی رم نمی شناسم ! قول ندادم.مصاحبه نکردم.تو که داری همه چیز رو حاشا می کنی،اینم حاشا کن ! تو که زدی زیر همه چیز، زیر اینم بزن دیگه ! "

" دکتر نون همسرش را بیشتر از مصدق دوست دارد / شهرام رحیمیان "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد