معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

توی ماشین وقتی تنها شدند،آلاله پرسید:«خیلی پیر شده ام؟»فرهاد نگاهی به او انداخت و گفت:«نه؟اصلاً،ازمن سر حال تری».آلاله بطرف او چرخید و نگاهش کرد.موهایش کمی ریخته بودو کمی هم سفید شده بود بود،چاق تر از قبل بود،خیلی چاق تر.اما هنوز هم خوش قیا
فه بود.آلاله گفت:«گاهی فکر می کنم اگر زن یکی دیگر بودم و بعد یک دفعه یک جایی ترا می دیدم چی می شد؟»فرهاد سرک کشید،خودش را توی اینه نگاه کرد،نوک سبیل هایش را به طرف دهانش کشیدو گفت:«هیچی،محل سگم هم نمی گذاشتی»آلاله ساکت شد و فرهاد ضبط را روشن کرد.صدای تار توی ماشین می پیچید.آلاله صدای ضبط را کم کرد. گفت:«می دانی،دو سه روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم برای ربع ساعت توی نوزده سالگی بود.»فرهاد گفت:«نوزده سالگی ات را دوست ندارم،چون من نبودم».

" ناهید طباطبایی - چهل سالگی "
صفحه فیس بوک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد