از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود. نگرد! نیست.»
مامان گفت: «منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند تا لیوان آورد و روی میز گذاشت.
سرفه کرد و طول کشید دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»
رویای تبت-فریبا وفی
صفحه فیس بوک