معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود. نگرد! نیست.»
مامان گفت: «منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند تا لیوان آورد و روی میز گذاشت.

صادق گفت: «نه، فکر نمی کنم.»
سرفه کرد و طول کشید دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»

رویای تبت-فریبا وفی
صفحه فیس بوک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد