یک زمانی پسر پادشاهی بود که
عاشق چهره ای شده بود که روی دیوار نقش می بست . چهره ای که ندیده بودش اما
طرح دورش را روی دیوار دیده بود . کاخ پادشاهی را ترک می کند . لباس
پادشاهی را می نهد و شال و کلاه می کند و سوار بر اسب ، دور دنیا را به دنب
غروب پادشاه عاشق پیشه خود را در آینه می بیند و می
فهمد که عاشقی چه به روزش آورده . آن گاه است که جبر زمانه را می فهمد . شب
به خانه ی معشوق می رسد . پیش از ورود به خانه از رنج پیری زانوانش می
لرزند . تردید می کند به رفتن . شک می کند که داخل شود و تصویر حقیقی را
ببیند یا به همان نقش توی ذهنش دلخوش باشد و با یادش زندگی کند . تا می
خواهد درب خانه را بکوبد باز هم زانوانش می لرزند . تردید نمی کند . تصمیم
می گیرد که بازگردد و با همان طرح دور توی ذهنش زندگی کند . باز هم توی
خیال زندگی را پیش ببرد و مثل همان روزگار که عاشق آن تصویر بود زندگی سر
کند . سر به کوه و دشت می گذارد و زاهد وار عمر می ساید . آخر می دانی
معشوق فقط در خیال زیباست .
" آخرین انار دنیا / بختیار علی /ترجمه آرش سنجابی / نشر افراز"