خسرو روی پدر را کنار زد و دست
به چشمهایش برد و گریست. غلام و سیدمحمد با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و
عمه زار میزد و میگفت: «شهید من همین جاست، کاکای من همینجاست، کربلا
بروم چه کنم؟».
اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
به خانه که آمدند چند نامه تسلی آمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مکماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد.
«گریه نکن خواهرم. در خانهت درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و
بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد
رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی».
سووشون – سیمین دانشور