ماهی سیاه کوچولو گفت:” نه مادر
، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم
جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به
ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم.
البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که
بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده
اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم
بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی
تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی
کرد؟
" ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی "