قیدار دست به کمر، از دفتر
بیرون می زند و تو گاراژ راه می رود.لنگ می زند و یاد ِ روزی می افتد که با
آقا تختی رفتند افتتاح سالن امجدیه و مردم همه بلند شدند...برای چه مردم
بلند شدند؟ قد و قامت ؟ یال و کوپال ؟ گل و گردن، سر و سینه، بر و بازو، مچ و پنجه؟! یا شاید هم برای نیم کیلو مفرغ و نقره و طلا...
نیم ساعت برایش کف می زدند و نیم ساعت کمر جهان پهلوان دو تا بود.مدال ها
نبود که از تختی ، تختی ساخته بود، قوز تواضع بود که پشت ِ گردن داشت ، بس
که جلو مردم خم کرده بود سرش را...کسی باید می دید، دید...برادر شاه دخت ،
شاه پور ، عوض نیم ساعت تعظیم پهلوان که نه ، عوض یک عمر تعظیم پهلوان به
مردم ، نیم ساعت ، کف زدن مردم را دید و...شد آن چه چه شد...و رفت آن که
رفت...
" قیدار ، رضا امیرخانی ، نشر افق "صفحه فیس بوک