معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

بوی نرگس هوا را پر کرد.حتا صدای نفس کشیدنش را شنیدم.مه چرخ دیگری خورد.تابی خورد و سفید ی اش کم شد.فضایی باز شد و یک لحظه،فقط یک لحظه از مه جدا شد.آهسته می رفت.دامن پرچین بنفشی داشت.موی بلندش که تا کمر می رسید،روی شانه اش پخش بود و با نسیم تکان می خورد.شن و ماسه به پاهایش چسبیده بود.چه قدر نرم قدم می زد! فاصله مان کم بود اما هرکار می کردم نمی شد. نشد که صورتش را ببینم.ولی مویش،موهای مشکی اش چه فرهای درشتی داشت.گفتم:نگاه کن ، ببین !
انگار شنید.حتما شنیده بود اما برنگشت.
داد زدم:نگاه کن ، ببین، این دفعه برات این همه نرگس چیده ام.ولی رفت و حتی برنگشت که نگاهش کنم،فقط نگاهش کنم .

"دوتا نقطه – پیمان هوشمند زاده - نشر چشمه "
فیس بوک

پایان هرچیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمی فهمد و وقتی تجربه کرد،تجربه اش برای خودش و دیگران فایده ای ندارد.

" جیرجیرک - احمد غلامی -نشر چشمه "

حالا که آمده ای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمی مانی
بیابان های بی باران
منتظرم هستند...

حالا که آمده‌ای - محمدرضا عبدالملکیان "


پدرم اهل سیاست بود و بحث های داغی می کرد که سروته نداشت و دست آخر معلوم نمی شد طرفدار کیست،وقتی با حزب اللهی ها بود،عمیقا مذهبی میشد و جوری از همه چیز دفاع می کرد که شاخ در می آوردی از این همه الفتش با حزب اللهی ها و وقتی تو تاکسی می نشست و راننده فحش و ناسزا می گفت به روزگار،چنان از گذشته یاد می کرد که فکر می کردم کاخ های پدرم را غارت کرده اند و انگار ما از نواده های قاجار بوده ایم.
اما همه چیز پدر من فوتبال بود و هیچ چیز دیگری جز فوتبال برایش اهمیت نداشت.فوتبال برایش حیثیت و شرف بود.آبرو بود.
اگرچه تحت تاثیر بچه های بسیج مسجدمان به محمود احمدی نژاد رای داد،اما هیچ گاه کارش را تایید نکرد،مگر زمانی که رئیس جمهور پشت توپ ایستاد و با یک پغل پای نمایشی از روی نقطه ی پنالتی به ابراهیم میرزاپور گل زد.آن وقت بود که فهمید اگر تمام مردم ایران هم در رای خود اشتباه کرده باشند،او نکرده و به کسی رای داده که پای چپ و راستش را می شناسد.نمی دانم اگر هاشمی رفسنجانی می رفت استادیوم و دوتا پنالتی میزد،در رای او تاثیری داشت یا نه ؟!


" جیرجیرک - احمد غلامی - نشر چشمه "
فیس بوک


با این فکر‌های هر جایی
وقتی
سر از هرکجا درمی آورند
برای خیانت
نیازی نیست
به دخالت تن


" تا پوست ام سپری شود- ستاره انصاری "


بچه که بودم خیال می کردم ھمه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ھا،
اسب ھا، کاسه ھا و حتا آن گنجشک ھا برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدھا یکی یکی ھمه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگ
ھام جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوتر ھا و خرگوش ھا بود، خودش را به درختی دار
زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من ھم می ماند برای بعد، به کجای دنیا بر می خورد؟

"سال بلوا - عباس معروفی "
فیس بوک


کودک که بودم
وقتی‌ زمین می‌‌خورم
مادرم من را می‌‌بوسید
تمامِ درد‌هایم از یادم می‌‌رفت.
چند روزِ پیش زمین خوردم
دردم نیامد‌ اما
این بار
تمامِ بوسه‌‌های مادرم
یادم آمد!

" نهنگ ها بی گذرنامه عبور می کنند - بهرنگ قاسمی"
فیس بوک


چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی آید که او حتی لحظه ای به فکر من بوده. عاشق کارش است.
ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پست بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد.


" چهل سالگی - ناهید طباطبایی - چشمه "
فیس بوک