معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


من همیشه به تصمیم اول، احترام می گذارم.تصمیم اولی که به ذهن ت می زند، با همه ی جان گرفته می شود.تصمیم دوم، با عقل و تصمیم سوم با ترس...از تصمیم اول که رد شدی، باقی اش مزه ای ندارد...
بگذار وعظ کنم برای تکه ی تنم.من به این وعظ مثل کلام خود خدا اعتقاد دارم.فقط به یک چیز در عالم موعظه ات می کنم ، تصمیم اول را که گرفتی ، باید بلند شوی و بروی زیر یک خم اش را بگیری...تنها یا با دیگران توفیر نمی کند.باید بلند شوی و فن بزنی...بی چون و چرا...


" رضا امیرخانی ، قیدار ، نشر افق "
صفحه فیس بوک

انگار نمی آید و هم می آید
این دور و بر انگار که کم می آید

او عابر و من پیاده رو ، آه چقدر
از حاشیه رفتنش خوشم می آید !


" غلامرضا بروسان "


ردایی که به علت استفاده ی هر روزه کاملا نخ نما شده « حسن نیت » نام دارد و برای توجیه هرکاری از آن استفاده می شود.کسی که « عینک حکومت» را به چشم می زند وارد دنیایی خیالی می شود؛ این عینک مسائل بی اهمیت را بزرگ و رویدادهای بسیار مهم را کوچک می کند و آدم با استفاده از آن چیزهایی را می بیند که وجود ندارد و چیزهایی را که وجود دارد نمی بیند.


"مکتب دیکتاتورها - اینیاتسیو سیلونه – ترجمه مهدی سحابی "
صفحه فیس بوک


از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را با «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند


" فاضل نظری - گریه های امپراتور "


شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟

راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد

سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد
عمر من کوه عسل بود ولی افسوس
روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید
بعد نشست تا تهشو خورد ....


" محمد صالح اعلاء "
صفحه فیس بوک

در زندگی لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد، از همه چیز و همه کس حتی از وجود خود بیزار است ؛ مثل اینکه تمام نیروها و رشته های زندگی را از او بریده اند؛ نه میل کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن ؛ دلش میخواهد خاموش و تنها در گوشه ای بنشیند و به نقطه ی ثابتی خیره شود؛ یا اینکه صورت اشک آلود خود را در متکّا فرو برد و به هیچ چیز نیندیشد ، آهو نیز چنین حالاتی را می گذرانید.زنده بود اما مرگ خود را به چشم می دید...


" شوهر آهو خانوم – علی محمد افغانی "

صفحه فیس بوک

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.


" دست‌هایت بوی نور می‌دهند - مصطفی مستور "
صفحه فیس بوک


دیکتاتوری رژیمی است که در آن ، مردم به جای فکر کردن نقل قول می کنند. و همه هم از یک کتاب نقل قول می کنند.


"مکتب دیکتاتورها - اینیاتسیو سیلونه – ترجمه مهدی سحابی "
صفحه فیس بوک

«هیچ چیز بامزه‌تر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید.
بله، بله، شاد نبودن مسخره‌ترین چیز دنیاست.»


"جمله ماندگار از «ساموئل بکت» به انتخاب نشریه تلگراف "


ما یک دانه کتاب هم در خانه نداشتیم. وقتی به اصفهان آمدیم، یک حافظ داشتیم که مال همسایه ما بود و مانده بود و من تا سالهای سال این حافظ را داشتم. وقتی به اصفهان آمدیم، پدرم پولی به عنوان بازنشستگی گرفته بود که خیلی کم بود چون پدرم مرتب کارش را ول می کرد و می رفت و ده، پانزده سال سابقه کار مداوم داشت.
وقتی که در اصفهان بودیم. ناهار ظهر را مجبور بودیم در دبیرستان بخوریم و با پولی که مادرم برای ناهار می داد، من جزوه ای را که آن وقت ها در می آمد و مال بینوایان بود می خریدم و به جای ناهار ظهر آن را می خواندم.


" خاطره منتشرنشده هوشنگ گلشیری - چاپ شده در مجله تجربه "


زن همسایه، از سر دلسوزی، تا سر کوچه
پیرزن، به رسم دین، تا دم در
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد
در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم خواهد ایستاد
تنها در این جهان
بلند و بلند تر فریاد خواهد زد
اما صدای من، مثل همیشه، به او نخواهد رسید

" آنا آخماتووا - ترجمه از احمد پوری "
صفحه فیس بوک


لطفا اون کار رو نکنید.
- ببخشید؟
- به نظر من سیگار کشیدن باعث مرگ شما می‌شه
- پزشکای من میگن گلو رو آروم می‌کنه
- اونا احمق‌اند...
- خیلی‌هاشون در مقام شوالیه هستن.
- این فقط رسمی‌اش می‌کنه.


" سخنرانی پادشاه - تام هوپر "


می گوید این دنیا مادی است.نوع بشر مادی است،از نعمت داشتن جسم برخوردار است و چون جسم متحمل درد ، بیماری و مرگ می شود ، بنابراین زندگی بشر از ابتدا تا کنون ذره ای دگرگون نشده است.
با اینکه بشر دنیا ی خودش را تغییر داده اما خودش تغییری نکرده است.حقایق زندگی پایدارند.زندگی می کنی و بعد می میری.از بطن یک زن به دنیا می آیی و اگر بخواهی زنده بمانی او باید به تو غذا بدهد و مراقب باشد تا زنده بمانی و تمام اتفاق هایی که از لحظه تولد تا لحظه ی مرگ برایت می افتد ، هر احساسی که در تو بروز می کند، هر جلوه ی خشم ، هر موج خروشان شهوت ، هر قدر اشک، هر قدر خنده ، تمام چیزهایی را که در جریان زندگی ات حس میکنی ، آدمی که پیش از تو به دنیا آمده هم احساس کرده بود، چه غارنشین باشی ، چه فضا نورد ، چه در صحرای گوبی زندگی کنی چه در مدار قطب شمال.


" سانست پارک – پل استر- ترجمه مهسا ملک مرزبان "
صفحه فیس بوک


هنوز همهمه ی سروها که « ای جلاد !
مزن ! مکش ! چه کنی؟ های ؟! ای پلید شریر !
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام ؟
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر !؟»

هنوز آب به سرخی زند در رگ جوی
هنوز,هنوز, هنوز
به قطره قطره ی گلگونه , رنگ می گیرد ,
از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر !

نه خون, که عشق به آزادگی, شرف, انسان,
نه خون, که داروی غم های مردم ایران !


فریدون مشیری - ایران و با پنج سخن سرا "
به مناسبت سالروز شهادت امیرکبیر (20 دی)
صفحه فیس بوک


مرگ از روبرو نمی آید.
مرگ پا به پا می آید.مرگ با تو میزاید.
همزاد تو ! از تو میزاید.از تو می روید .
مرگ تویی ، همان دم که زندگی تویی .


کلیدر (جلد 3 ) - محمود دولت آبادی
صفحه فیس بوک


قیدار دست به کمر، از دفتر بیرون می زند و تو گاراژ راه می رود.لنگ می زند و یاد ِ روزی می افتد که با آقا تختی رفتند افتتاح سالن امجدیه و مردم همه بلند شدند...برای چه مردم بلند شدند؟ قد و قامت ؟ یال و کوپال ؟ گل و گردن، سر و سینه، بر و بازو، مچ و پنجه؟! یا شاید هم برای نیم کیلو مفرغ و نقره و طلا...
نیم ساعت برایش کف می زدند و نیم ساعت کمر جهان پهلوان دو تا بود.مدال ها نبود که از تختی ، تختی ساخته بود، قوز تواضع بود که پشت ِ گردن داشت ، بس که جلو مردم خم کرده بود سرش را...کسی باید می دید، دید...برادر شاه دخت ، شاه پور ، عوض نیم ساعت تعظیم پهلوان که نه ، عوض یک عمر تعظیم پهلوان به مردم ، نیم ساعت ، کف زدن مردم را دید و...شد آن چه چه شد...و رفت آن که رفت...


" قیدار ، رضا امیرخانی ، نشر افق "
صفحه فیس بوک


کمر هفته شکست
می توانم بروم پس فردا
نفسی تازه کنم
می توانم راحت
با تکان دادن دستم همه جا پر بزنم
می توانم بروم
و به فرمان دلم
سر دیوار تو دستی بزنم برگردم
ای دل ِ خسته ، به پیش !
برویم
تا دیاری که در آن " ایست ، خبر دار " ی نیست
برویم
تا که چشمانم را
در خیابان بچرانم یک شب
مادرم
چای را دم کرده ست
و سماور سخن از آمدنم می گوید


" عمران صلاحی "
صفحه فیس بوک


گفتم : « دماغ عروس مرا یاد کسی می اندازد.»
زنم گفت : « عروس ها همه شکل هم اند.»
گفتم: « پس اگر همه ی عروس های شهر را عوض کنند کسی خبردار نمی شود.»
زنم با لگد زد پشتم و گفت: « هوی ! »
یک هفته بعد زنم ویرش گرفت دماغش را عمل کند.من هم رفتم باشگاه بدنسازی.یک ماه بعد رنگ موهایش را عوض کرد و هر شب یک برگ کاهو می خورد تا صورتش استخوانی شود.من هم سیبیلم را تراشیدم.ابروهایش را نازک کرد ، آن قدر که فکر می کردی آن خط بالای چشم خطای دید است. من هم موهایم را بلند کردم تا گوش هایم را بپوشاند.فقط چشم هایم را کاری نمی توانستم بکنم.البته اوایل هر وقت مهمان می آمد عینک پدربزرگ مرحومم را می زدم.
فیلم را به دوست و آشنا و فک و فامیل هایی که توی عروسی بودند نشان ندادیم.آنها مشکل ما نبودند.مشکل ما آینده بود.فیلم عروسی ، 10 سال بعد ارزش پیدا می کند مثل تمبر یا سیر ترشی یا یک همچین چیزی.


بودای رستوران گردباد – حامد حبیبیش
صفحه فیس بوک


توی تهران توی وتن, خیلی فاصله است میان دوست داشتن و...همین جوری نمی شود با کسی توی خیابان آشنا شد و بعد رفت خانه.این جا فاصله ی " آی لاو یو " و " مـیک لاو " خیلی کم است....خشی البته می گوید در ایران هم عشق و عشق بازی از یک ریشه اند.اما اینجا خیلی سخت است که فقط دَنسر بمانی...
می دانی آقای ارمیا ! این حرفا را شما البته نمی فهمی ! چشم و گوش بسته ای...سر کسی منتی ندارم.خیال می کردم کارم بادی آرت است.هنر بدن.هنر تن. و می خواستم هنر تن م را بفروشم , نه تن م را...تن فروشی نکرده ام , درست ! اما تازگی ها فهمیده ام که تن فروشی به ز خود فروشی است...به ز وتن فروشی است...این را تو نمی فهمی , اما میان دار خوب می فهمد...حتا خشی نامرد هم...آن ها کاری بدتر از تن فروشی کرده اند...به قول میان دار خود بی ناموسی ,به ترین بی ناموسی است !

" بیوتن - رضا امیرخانی - نشر علم "


از زمانی که پرنده ها از واژه هایم پریدند
و ستاره ها خاموش شدند
نمی دانم چه نامی
به بیم و مرگ و عشق دهم
دستهایم را نیک می نگرم
درمانده
بریکدیگر بافته می شوند
و لبم خاموش
به بی نامی
آسمان سرم افراشته می شود
و نزدیک و نزدیک تر
بی نام
زمین می شکوفد...


"هالینا پوشویاتوسکا - ای زندگی ترکم کنی می میرم "
ترجمه از علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا