-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:22
مـن دلم گـرفته هـر چـه می روم نمی رسم رد پـای دوست کـوچه بـاغ عشـق سایبان زندگی کجاسـت؟ " محمدرضا عبدالملکیان "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:22
ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است. این زن نه غش می کند نه بی هوش می شود. نه شب و روز غصه می خورد. نه زمین را چنگ می زند. نه شب ها گرسنه می خوابد و نه می خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد. " پرنده ی من- فریبا وفی " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:21
روح ما از هرچه تشکیل شده باشد , مال من و او از یک جنس است . " بلندی های بادگیر - امیلی برونته " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:21
هیـچ اتـفاقـی قـرار نیست بیافتد اما آدمیست دیگر همیشه منتظر میماند. «اورهان ولی- شاعر ترک(1914-1950 )» صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:20
به مناسبت زادروز ,چریک عاشق, حمید مصدق (9 بهمن1318 ) آسمان ها آبی , - پر مرغان صداقت آبی ست- دیده در آینه ی صبح تو را می بیند. از گریبان تو صبح صادق. می گشاید پر و بال . تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ - نه ,از آن پاک تری. تو بهاری ؟ - نه , بهاران از توست. از تو می گیرد وام , هر بهار اینهمه زیبایی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:19
رویاها چنان فررارند که خاطره خیلی آسان ردشان را گم میکند بیداری از فراموشی نمیترسد سردوگرم چشیده است بر شانه ما مینشیند قلب ما را سنگین میکند و برایمان دام میچیند بیداری راه گریز ندارد زیرا درگریز هم با ماست و هیچ ایستگاهی نیست در مسیر طولانی سفرمان که در آنجا بایستد و منتظر بماند "ویسلاوا شیمبورسکا -...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:18
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد.آنقدر که اشک ها خشک شوند. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. "من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا - نشر قطره " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:18
خانه سفیدت را، باغ آرامت را ترک خواهم گفت و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود آن گونه که هیچ زنی تا حال نکرده است و همیشه پاره ای خواهم بود از زندگی تو از بهشتی که برایم ساختی گرانبها ترین ها را خواهم فروخت عشق ات را، نازک اندیشی ات را " آنا آخماتووا - ترجمه از احمد پوری "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:17
زمانِ عشق زمانِ کوتاهیست. طلوع و غروبِ خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نورِ امنی میبرند، ولی ظلّ آفتاب توانِ تو را میگیرد و عشق ظلّ آفتاب است. وقتی طلوعِ آفتاب را ستایش میکنی باید یادِ ظلّ آفتاب هم باشی. عشق ثابت نیست؛ در یک وضعیت نمیماند. مدام در حالِ تغییر است. واقعیت این است که عشق را نمیشود مدیریت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:17
تمام معلم های مدرسه ام رو به یاد میارم، ما می گفتیم : کسانی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن معلم میشدن و کسانی که نمی تونستن درس بدن معلم ورزش می شدن.و کسانی که هیچ کاری بلد نبودن ، معلم های مدرسه ی ما بودن. " آنی هال – وودی آلن "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:16
من همیشه به تصمیم اول، احترام می گذارم.تصمیم اولی که به ذهن ت می زند، با همه ی جان گرفته می شود.تصمیم دوم، با عقل و تصمیم سوم با ترس...از تصمیم اول که رد شدی، باقی اش مزه ای ندارد... بگذار وعظ کنم برای تکه ی تنم.من به این وعظ مثل کلام خود خ دا اعتقاد دارم.فقط به یک چیز در عالم موعظه ات می کنم ، تصمیم اول را که گرفتی ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:16
انگار نمی آید و هم می آید این دور و بر انگار که کم می آید او عابر و من پیاده رو ، آه چقدر از حاشیه رفتنش خوشم می آید ! " غلامرضا بروسان "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:15
ردایی که به علت استفاده ی هر روزه کاملا نخ نما شده « حسن نیت » نام دارد و برای توجیه هرکاری از آن استفاده می شود.کسی که « عینک حکومت» را به چشم می زند وارد دنیایی خیالی می شود؛ این عینک مسائل بی اهمیت را بزرگ و رویدادهای بسیار مهم را کوچک می کند و آدم با استفاده از آن چیزهایی را می بیند که وجود ندارد و چیزهایی را که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:15
از باغ می برند چراغانی ات کنند تا کاج جشن های زمستانی ات کنند پوشانده اند «صبح» تو را با «ابرهای تار» تنها به این بهانه که بارانی ات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند که زندانی ات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:14
شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟ راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:13
در زندگی لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد، از همه چیز و همه کس حتی از وجود خود بیزار است ؛ مثل اینکه تمام نیروها و رشته های زندگی را از او بریده اند؛ نه میل کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن ؛ دلش میخواهد خاموش و تنها در گوشه ای بنشیند و به نقطه ی ثابتی خیره شود؛...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:12
حرف که میزنی من از هراس طوفان زل میزنم به میز به زیرسیگاری به خودکار تا باد مرا نبرد به آسمان. لبخند که میزنی من ـ عین هالوها ـ زل میزنم به دستهات به ساعت مچی طلاییات به آستین پیراهن ات تا فرو نروم در زمین. دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفتهای در کلمهای انگار در عین در شین درقاف در نقطهها. " دستهایت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:11
دیکتاتوری رژیمی است که در آن ، مردم به جای فکر کردن نقل قول می کنند. و همه هم از یک کتاب نقل قول می کنند. "مکتب دیکتاتورها - اینیاتسیو سیلونه – ترجمه مهدی سحابی " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:10
«هیچ چیز بامزهتر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید. بله، بله، شاد نبودن مسخرهترین چیز دنیاست.» "جمله ماندگار از «ساموئل بکت» به انتخاب نشریه تلگراف "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:10
ما یک دانه کتاب هم در خانه نداشتیم. وقتی به اصفهان آمدیم، یک حافظ داشتیم که مال همسایه ما بود و مانده بود و من تا سالهای سال این حافظ را داشتم. وقتی به اصفهان آمدیم، پدرم پولی به عنوان بازنشستگی گرفته بود که خیلی کم بود چون پدرم مرتب کارش ر ا ول می کرد و می رفت و ده، پانزده سال سابقه کار مداوم داشت. وقتی که در اصفهان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:09
زن همسایه، از سر دلسوزی، تا سر کوچه پیرزن، به رسم دین، تا دم در اما مردی که دستم را گرفته است تا گور همراهم خواهد آمد در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم خواهد ایستاد تنها در این جهان بلند و بلند تر فریاد خواهد زد اما صدای من، مثل همیشه، به او نخواهد رسید " آنا آخماتووا - ترجمه از احمد پوری " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:07
لطفا اون کار رو نکنید. - ببخشید؟ - به نظر من سیگار کشیدن باعث مرگ شما میشه - پزشکای من میگن گلو رو آروم میکنه - اونا احمقاند... - خیلیهاشون در مقام شوالیه هستن. - این فقط رسمیاش میکنه. " سخنرانی پادشاه - تام هوپر "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:07
می گوید این دنیا مادی است.نوع بشر مادی است،از نعمت داشتن جسم برخوردار است و چون جسم متحمل درد ، بیماری و مرگ می شود ، بنابراین زندگی بشر از ابتدا تا کنون ذره ای دگرگون نشده است. با اینکه بشر دنیا ی خودش را تغییر داده اما خودش تغییری نکرده ا ست.حقایق زندگی پایدارند.زندگی می کنی و بعد می میری.از بطن یک زن به دنیا می آیی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:06
هنوز همهمه ی سروها که « ای جلاد ! مزن ! مکش ! چه کنی؟ های ؟! ای پلید شریر ! چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام ؟ چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر !؟» هنوز آب به سرخی زند در رگ جوی هنوز,هنوز, هنوز به قطره قطره ی گلگونه , رنگ می گیرد , از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر ! نه خون, که عشق به آزادگی, شرف, انسان, نه خون, که داروی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:05
مرگ از روبرو نمی آید. مرگ پا به پا می آید.مرگ با تو میزاید. همزاد تو ! از تو میزاید.از تو می روید . مرگ تویی ، همان دم که زندگی تویی . کلیدر (جلد 3 ) - محمود دولت آبادی صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:04
قیدار دست به کمر، از دفتر بیرون می زند و تو گاراژ راه می رود.لنگ می زند و یاد ِ روزی می افتد که با آقا تختی رفتند افتتاح سالن امجدیه و مردم همه بلند شدند...برای چه مردم بلند شدند؟ قد و قامت ؟ یال و کوپال ؟ گل و گردن، سر و سینه، بر و بازو، مچ و پنجه؟! یا شاید هم برای نیم کیلو مفرغ و نقره و طلا... نیم ساعت برایش کف می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 11:03
کمر هفته شکست می توانم بروم پس فردا نفسی تازه کنم می توانم راحت با تکان دادن دستم همه جا پر بزنم می توانم بروم و به فرمان دلم سر دیوار تو دستی بزنم برگردم ای دل ِ خسته ، به پیش ! برویم تا دیاری که در آن " ایست ، خبر دار " ی نیست برویم تا که چشمانم را در خیابان بچرانم یک شب مادرم چای را دم کرده ست و سماور سخن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 21:31
گفتم : « دماغ عروس مرا یاد کسی می اندازد.» زنم گفت : « عروس ها همه شکل هم اند.» گفتم: « پس اگر همه ی عروس های شهر را عوض کنند کسی خبردار نمی شود.» زنم با لگد زد پشتم و گفت: « هوی ! » یک هفته بعد زنم ویرش گرفت دماغش را عمل کند.من هم رفتم باش گاه بدنسازی.یک ماه بعد رنگ موهایش را عوض کرد و هر شب یک برگ کاهو می خورد تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 21:30
توی تهران توی وتن, خیلی فاصله است میان دوست داشتن و...همین جوری نمی شود با کسی توی خیابان آشنا شد و بعد رفت خانه.این جا فاصله ی " آی لاو یو " و " مـیک لاو " خیلی کم است....خشی البته می گوید در ایران هم عشق و عشق بازی از یک ریشه اند.اما اینج ا خیلی سخت است که فقط دَنسر بمانی... می دانی آقای ارمیا !...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 21:29
از زمانی که پرنده ها از واژه هایم پریدند و ستاره ها خاموش شدند نمی دانم چه نامی به بیم و مرگ و عشق دهم دستهایم را نیک می نگرم درمانده بریکدیگر بافته می شوند و لبم خاموش به بی نامی آسمان سرم افراشته می شود و نزدیک و نزدیک تر بی نام زمین می شکوفد... "هالینا پوشویاتوسکا - ای زندگی ترکم کنی می میرم " ترجمه از...