-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:41
خواب بودی که سینه خیز نوشتم تاریکی ِ اتاق ، تمام اش نکرد خواب بودی وَ روی کاغذها ، تکرار ِ قتل ها وُ آینه ها بود اما ، این گوشه از جهان که بی خبرم می کند اینجا که با تو گُل می اندازم ، خطّی از خون ِ این خیابان ها ، برای چند لحظه فراموش می شود در را می بندیم تا نشنویم ، نبینیم چند سالمان شده آخر که هرچه غمگین تریم کمتر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:40
شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم.روی پشت بام.منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد.من چهل و دوتا.تا یک ستاره جدید پیدا می کنیم آبجی زود آن را برمی دارد برای خودش.منیژه همه ی ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش.شب ها وقتی می خواهیم بخو ابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را می گذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:39
ما از یک درخت بریده شدیم ما را سه دسته کردند قدیر, دسته ی تبر شد رحیم, دسته ی کلنگ من , دسته ی بیل جنگ که شروع شد من و رحیم درخت می کاشتیم تا قدیر بی کار نماند ! " اکبر اکسیر - مالاریا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:39
ساده ترین پرسش ها, ژرف ترین آن ها هستند. کجا به دنیا آمدید؟ خانه تان کجاست؟ به کجا می روید؟ چه می کنید؟ هرازچنگاهی درباره این ها بیندیشید و ببینید که پاسخ هایتان تغییر می کند. ** صرف نظر از اینکه چقدر شایسته و لایق هستید , تا زمانی که نتوانید زندگی ای بهتر را در خیال خود بپرورانید و به خودتان اجازه ی داشتن آن را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:38
حرف که می زنی انگار سوسنی در صدایت راه می رود حرف بزن می خواهم صدایت را بشنوم تو باغبان صدایت بودی و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی که به یکباره پرواز می کنند تورا دوست دارم چون صدای اذان در سپیده دم چون راهی که به خواب منتهی می شود تو را دوست دارم چون آخرین بسته سیگاری در تبعید تو نیستی و هنوز مورچه ها شیار گندم را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:38
همه مشغول کاری هستند که تکراری است یعنی یک بار-در سال های دور یا نزدیک-انجام شده،اما شاید خوب انجام نشده و برای همین هم دوباره باید انجامش داد.یعنی باید باز هم مرده ها را برگرداند به سرجاهاشان،یعنی به قبرهای خیسشان که – بی نظم و ترتیب و بی آنکه به فکر مردم باشند-از آنها زده اند بیرون و هیچ هم فکر نکرده اند که اگر شصت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:37
تا دوست داری ام تا دوست دارمت تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر تا هست در زمانه یکی جان دوستدار کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟ بسیار گل که از کف من برده است باد اما من غمین گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم می ریزد عاقبت یک روز برگ من یک روز چشم من هم در خواب می شود زین خواب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:37
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلا همه وجود آدم را ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمیشود تحمل کرد. آخ که تصدقت میروم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و ح الا آسودهتر شدهام. راحتتر شدهام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مردها چه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:36
ده روز کمتر از یک سال گذشته است.برایت می نویسم که یادت نرود.که انگار بعضی حرف ها را هر قدر هم که تکرار کنی،باز در فاصله ها گم می شوند نمی رسند به جایی که باید.بنویسم که دارم عادت می کنم به این کوه ها و جنگل ها و ابرها و خاک و هوایی که نشست ه اند بین ما.که انگار عادت کرده ایم به نبودن آن یکی و خودمان هم هنوز باورمان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:36
می خواهم گوش باد را بگیرم که این همه دور موهایت نپیچد وبا زندگی ام بازی نکند. تو هم کاری بکن مثلا دکمه پیراهنت را ببند مثلا دامنت را جمع کن و فکر کن پیاده رو خیس است " غلامرضا بروسان "
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:35
«پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مرادآباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چطور در دانسینگها چراغها رقص نور میکنند و مردان و زنان در هم وول میخورند. پدرم مرد و شلوارک داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایکلجکسون تماشا نکرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:34
بوی یاس تمام شد. همان بوی یاسی که حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود. دیگر چیزی نبود که ما را نگه دارد. از بالای آسمان به زمین افتادیم. شاید به خاطرِ قانون جاذبه؛ البته قانون جاذبه بود که ما را آن بالا نگه داشته بود. جاذبهی نیوتنی و خورشید که نه؛ جاذبهی مهتاب و ماه را میگویم. روی زمین افتادیم و اشکهایمان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:33
می بویمت چون لاله ای که در کنارم آتش گرفته است کنارم بنشین پهلو تهی مکن که فردا بی تکیه گاه درگذرم از تو ... " شیون فومنی "
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:33
وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیشتر تنـهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود...! "سمفونی مردگان - عبّاس معروفی "
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:33
از عشق سخن باید گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت . عشق در لحظه پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان . این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است . عشق معیارها را درهم می ریزد ، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود . عشق ناگهان و ناخو استه شعله می کشد ، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد . عشق قانون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:32
ممکن است راهی که می رود درست نباشد اما مهم این است که راه می رود – در عصری که بسیاری همچو او نشسته اند . "آتش بدون دود(هرگز آرام نخواهی گرفت) - نادر ابراهیمی"
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:32
گمان می برم که اگر خداوند ، صد هزار گونه خنده می آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی آموخت ، قلب حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی آورد . آتش بدون دود(هرگز آرام نخواهی گرفت) - نادر ابراهیمی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:31
خسرو روی پدر را کنار زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام و سیدمحمد با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار میزد و میگفت: «شهید من همین جاست، کاکای من همینجاست، کربلا بروم چه کنم؟». اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:30
اگر وارد نمی شوی پس به جایی که از آن آمده ای برگرد. پیدا کردن راه برگشت آن قدرها برایت سخت نیست بنابراین نگرانش نباش. مشکلی پیدا نمی کنی. بعد به دنیایی برمی گردی که از آن آمده ای٬ به زندگی ای که داشته ای. انتخابش کاملا با توست. هیچ کس مجبورت نمی کند این کار یا آن کار را بکنی. اما اگر وارد شدی برگشتن دیگر آسان نیست....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:30
روی صندلی کنار راهرو ساختمان نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: " یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی." دکتر نون خنده ی تلخی کرد و گفت: " خودت می دونی که اون حرفا دروغ بود.دروغ محض.همین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:29
نایی: (خطاب به باشو) سیاه که هیسی، لالم که هیسی، اسمم که ناری... هر آدمی زایی یه اسمی داره، اونی که ناره غول صحرایه! باشو غریبه ی کوچک - بهرام بیضایی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:29
یادت باشد: دیگران را آزاد بگذار، آزاد در پذیرفتن تو ...آزاد در روی برگردانیدن از تو! با خود تکرار کن: همیشه فردایی وجود دارد! مطمئن باش: اگر به خودت ایمان داشته باشی هیچ چیز مانع راهت نیست. یادت باشد: عفو و بخشش نیکوست، اما فراموش کردن، نی کوترین است….. باور کن: شکست نخوردن هرگز به معنای پیشرفت نیست. هرگز تصمیم تان را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:28
سرتاسر بدن شما چیزی جز اندیشه های شما نیست...یعنی آنطور که شما خود را می بینید.اگر زنجیرهایی که بر روی افکار شماست بشکنید،زنجیرهای جسم شما نیز از هم می گسلد... پرنده ای به نام آذرباد / ریچارد باخ / سودابه پرتوی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:28
سلام، خداحافظ چیزی تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار... " حسین پناهی"
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:27
چشم شیطون کر توپ توپم، این مال و منال مفتی همچین هلو برو تو گلو گیر نیومد، حاصل یه عمر جوب گردیه، آقامون ظروف چی بود خودمون شدیم جوب چی، آقا مجید ظروف چی، جوب چی، میخه زنگ زده، زنجیر زنگ زده، تارزانه زنگ زده، ساعته زنگ زده، حواستو جمع کن ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمی زنه چون زنگاشو زده!!! سوته دلان - علی حاتمی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 21:27
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد! "سمفونی مردگان - عباس معروفی "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 21:16
برناک این دنیا بهشت نیست، مگر نه ؟ برناک لبخندی زده گفت: تو هنوز مشغول آموختن هستی،آذرباد. از اینجا به بعد چه می شود؟ما کجا خواهیم رفت؟ آیا بهشتی وجود ندارد؟ نه آذرباد،چنین جایی نیست.بهشت زمان و مکان نیست.بهشت به سرحد کمال رسیدن است.برناک ل حظه ای سکوت کرد و ادامه داد: تو با سرعت زیاد پرواز می کنی این طور نیست؟ بله من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 21:15
هر کسی به هر حال کسی است و همیشه کسی خواهد بود اما هیچ کس آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم ما همه چیز را ویران خواهیم کرد هر سقف و کاشانه ای را... هر جا که از عشق سخن برانند "رومئو پرنده است و ژولیت سنگ فدریکو گارسیا لورکا - چیستا یثربی " صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 21:14
می گفتند روبه روی خانه اش ایستاده بود و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشته، که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسط خیابان.شاید آژیر خطر را نشنیده بود یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار هم ن وبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد.همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 21:13
یک زمانی پسر پادشاهی بود که عاشق چهره ای شده بود که روی دیوار نقش می بست . چهره ای که ندیده بودش اما طرح دورش را روی دیوار دیده بود . کاخ پادشاهی را ترک می کند . لباس پادشاهی را می نهد و شال و کلاه می کند و سوار بر اسب ، دور دنیا را به دنب ال آن عشق گمشده زیر پای می گذارد ولی صاحب تصویر را پیدا نمی کند تا مرهمی بر...