-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:06
هوایَ م داشت رفته رفته خراب تر می شد و اشک ، در چَشمانَ م بیشتر ُ بیشتر به گُمانم شباهنگام چیزی شبیه به تو درونم شروع به باریدن کرده بود " جمال ثریا - ترجمه از سیامک تقی زاده "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:05
شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام می گرید صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب " امیرهوشنگ ابتهاج ( سایه ) "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:04
به یاد دارم که هوا گرم بود و راه خاکآلود، و غبار از شکافهای کفِ اتوبوس بالا میزد و پیشِ پای من زنبیلِ خوراک جا بر پاهای او تنگ کرده بود و من آنرا آهسته کنار میسُراندم تا جا بر پاهای او تنگتر شود. ما با خواهران و برادرانمان، و با ماد رِ دوستم و با عمّهی او که پهلوی من نشسته بود به باغ میرفتیم و من دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:03
تا حالا فکر میکردم جواب یه زنه تنها رو کی میده حالا فکر میکنم جواب بچه شو کی میده... (زنده یاد خسرو شکیبایی- اتوبوس شب)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:03
بیا عزیزم بیا یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز کمى گوشت و لوبیا بار کن بعد برو سراغ ا...تومبیل و چرخ هایش را عوض کن بعد جوراب هایم را بشور بعد لباس هایم را رفو کن بعد بیا کنارم بنشین ! و پیپ ام را پر کن اما نه! اول پیژامه ام را بیاور بعد یک قورى چاى دیگر دم کن همه اینکارها را که کردى حالا به من بگو: دردت چیه که مى خواى...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:03
تازه می بینم آدم چقدر می تونه یکی رو دوست داشته باشه. حالا می فهمم که عشقم می تونه مثل یه موجود زنده رشد کنه بزرگ بشه. " لیلا - داریوش مهرجویی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:02
زندگی نامهی ِشقایق چیست ؟ رایت ِ خون به دوش وقت ِ سحر نغمه ای عاشقانه بر لب ِ باد زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد " استاد محمدرضا شفیعی کدکنی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:01
شرطِ عاشقی این نیست که تو، حتمن دیگری را بهاندازهی خودت، یا حتّا بیشتر، دوست داشته باشی. اینگونه عشقها، البته، بسیار ارزشمند است، امّا هروقت خوشبختیِ تو تحتِ تأثیرِ خوشبختیِ دیگری قرار بگیرد، حدّی از عشق در میانه حاضر است . هر اتّفاق ِ خوب و بدی که برای او پیش بیاید، برای تو هم پیش آمده است. محبوبهای تو در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:01
ناتانائیل! بدبختی هرکسی ناشی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که میبیند به خود وابسته میکند. اهمیت هرچیز بیش از اینکه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. کاش چشم تو همان چیزی باشد که بدان مینگری. " مائده های زمینی و مائده های تازه - آندره ژید/مهستی بحرینی"
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 10:00
به بهانه ی سالروز تولد " احمد شاملو" اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن. درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:58
حکمت: ... این تنها شرکتی است که همه ما در آن سهم مساوی داریم. نه زبان خوش، نه حق و حساب! هر امید سودی در این شرکت مثل سفتهایست بی محل. در معامله مرگ، ما همیشه زیانکاریم. " مسافران - بهرام بیضایی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:58
- محمد ! می شود که همین باشی ،همین قدر آگاه و مسلط و فهیم ، اما این قدر تلخ نباشی ؟ می شود که به راه خود بروی و در این راه ، سنگ به سوی آنها که به راه تو نمی آیند ،نپرانی،و قلب های شان را به درد نیاوری؟می دانی پسرم ؟ می شود حرفی خلاف آنچه ه مگان- به غلط – می گویند گفت ؛ اما آنگونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرد و تحقیر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:57
شما چرا اینقدر کمحرفاید؟ - من کمحرف نیستم. برعکس خیلی هم پرحرفم. پیوسته حرف میزنم، با خودم، در درون خودم. اما اینها نمیگذارند حرفم را بزنم. اینها راستی پرحرفاند.هر جملهای را سه بار تکرار میکنند و هر چیزی که میخواهند بگویند، با سه جملهی متفاوت میگویند. به راستی پرحرفاند. آدمی را به وحشت میاندازند. چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:56
شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد. مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند". مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود. من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:56
لئون: (ژان رنو):ماتیلدا، از وقتی تو رو دیدم همه چی تغییر کرده، به زمان احتیاج دارم واسه تنها بودن، تو هم به زمان احتیاج داری تا یکم بزرگ شی. ماتیلدا(ناتالی پورتمن): من به اندازه کافی بزرگ شدم از این به بعد فقط سنم زیاد میشه! لئون: برای من برعکسه,من سنم به اندازه کافی زیاد هست، زمانی برای بزرگ شدن می خوام!! "...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:55
چرا این آینهها ما را آنقدر پیر نشان میدهد شاید ما به راستی پیر شدهایم کسی جواب ما را نخواهد داد هرکس لب بگشاید زود خیلی زود سنگ میشود و سپس در حفرههای نامرئی زمین گم میشود... «احمدرضا احمدی- ساعت ۱۰ صبح بود- نشر چشمه»
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:55
این هفته مصاحبه رفت تو محاق. یکی باید به بچه های ادب و هنر سایت آن ور آبی مشاوره ی درست بدهد. مشخص است آدمهای پاکی هستند اما از داخل ایران خبر ندارند. نمی دانم این هفته از کدام قوطی عطاری یک آدم تصادفی را به عنوان منتقد و شاعر گیر آورده بود ند و میکروفن را داده بودند دستش و او هم هر چه خواسته بود گفته بود. از شاعرهای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:54
ماهی سیاه کوچولو گفت:” نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:53
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل خوب است مثل همین باران بیسوال که هی میبارد .... که هی اتفاقا آرام و شمرده شمرده میبارد... " سیدعلی صالحی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:52
دنیا مثل ماشینی هست که ما همه قطعاتشیم. اگر یکی از ما نباشه این ماشین دیگه کار نمی کنه. پس قطعا دلیلی هست که من بوجود آمدم. Hugo - مارتین اسکورسیزی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:52
در اتاق استراحت یا در راهرو دانشجویان پسر و دختر روپوش سفید بر تن دور یکی از پزشکان دون پایه حلقه زده بودند و بین آنها دختری بود که موهای طلایی اش از زیر کلاهش می گریخت؛تنها و تنها دختری که درآن سن وسال برای ما وجود دارد،تنها و تنها دختر خی الی و در عین حال واقعی با رگهای ظریف آبی شقیقه ها زیر پوستی نرم و لطیف و قلبی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:51
آن قدر زیاد خوابت را دیدهام آن قدر زیاد با سایهات راه رفته ام، حرف زدهام آن قدر سایهات را دوست داشتهام که دیگر چیزی از خودت برایم باقی نمانده... «روبر دسنوس» صفحه فیس بوک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:50
آذرباد درباره ی موضوعات بسیار ساده سخن گفت.درباره ی اینکه یک پرنده باید پرواز را بیاموزد، و آزادی در نهاد اوست و باید محدودیت ها را پشت سر بکذارد. صدایی از میان جمع برخاست: " پشت سر گذاشته شود؟حتی اگر قانون جامعه باشد؟" آذرباد گفت : " تنها قانون آنست که شما را به آزادی روحی برساند،قانون دیگری وجود ندارد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:49
نه خواندن میدانست نه نوشتن اما چیزی میگفت که نه خوانده بودم و نه کس نوشته بود. "عباس کیارستمی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:49
این جمله را همیشه سرلوحه همه ی بوقها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که : " وقت کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم." و خودتان هر لحظه به خاطرداشته باشید که : " فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه ی عمر ببندیم." دموکراسی یا دموقراضه(اصول حکومت داری) - سیدمهدی شجاعی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:48
کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند، زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد سکوت است. " دشمنان - آنتوان چخوف - سیمین دانشور "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:46
گاهی می خندم گاهی گریه می کنم گریه اما بیشتر اتفاق می افتد به هر حال آدم یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد...! " الهام اسلامی " * * * * چطور میشود قلبی را پنهان کرد که اینهمه عاشق است خبر مرگت را که آوردند تو نبودی هر بادی که میگذشت پردهی دلم را تکان میداد تو مردهای و من هنوز نگران چین پیشانیات...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:45
چه سرگردان است این عشق که باید نشانیاش را از کوچههای بنبست گرفت چه حدیثی است عشق که نمیپوسد و افسرده نیست حتی آن هنگام که از آسمان به خانه آوار شود. " احمدرضا احمدی "
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:45
تاریک ترین زمان شب درست قبل از سپیده دم است. و من به شما قول می دهم که سپیده دم فراخواهد رسید. شوالیه تاریکی – کریستوفر نولان
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 09:44
این گوشی لعنتی کجاست؟خدا کند زیر تخت باشد.خدا را شکر...برای یک بار هم که شده همان جایی است که فکر می کردم.از توی پاکت نامه قلب های ریز بیرون می ریزد.کلیک می کنم،اشکان است کلیک می کنم؛ " دیگه نمی تونم تحمل کنم خداحافظ. " نه ! اشکان،امروز نه چندمین بار است که خداحافظ ؟ که دیگر نمی توانی تحمل کنی ؟که چهل تا...