خواب بودی که سینه خیز نوشتم
تاریکی ِ اتاق ، تمام اش نکرد
خواب بودی وَ روی کاغذها ،
تکرار ِ قتل ها وُ آینه ها بود
اما ،
این گوشه از جهان که بی خبرم می کند
خطّی از خون ِ این خیابان ها ،
برای چند لحظه فراموش می شود
در را می بندیم
تا نشنویم ، نبینیم
چند سالمان شده آخر که هرچه غمگین تریم
کمتر می شود بتوانیم ، درست حسابی ، تمیز ، گریه کنیم ...
جایی در پوست ات مثل گوزن ، فرو می روم
وَ فکر می کنم که سرنوشت مان این نیست
باید به فکر ِ تعمیر ِ ساعتی باشیم
که از بس به فکر ماست ،
صبح ها
بیدار باش اش را
نمی زند
" پگاه احمدی "
شب ها من پیش آبجی منیژه می
خوابم.روی پشت بام.منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد.من چهل و دوتا.تا یک
ستاره جدید پیدا می کنیم آبجی زود آن را برمی دارد برای خودش.منیژه همه ی
ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش.شب ها وقتی می خواهیم بخو
" تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور "
ساده ترین پرسش ها, ژرف ترین آن ها هستند.
کجا به دنیا آمدید؟
خانه تان کجاست؟
به کجا می روید؟
چه می کنید؟
هرازچنگاهی درباره این ها بیندیشید و ببینید که پاسخ هایتان تغییر می کند.
**
صرف نظر از اینکه چقدر شایسته و لایق هستید , تا زمانی که نتوانید زندگی
ای بهتر را در خیال خود بپرورانید و به خودتان اجازه ی داشتن آن را ندهید,
به آن دست نخواهید یافت.
حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی
تورا دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
تو را دوست دارم چون آخرین بسته سیگاری در تبعید
تو نیستی
و هنوز مورچه ها شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما در شب دیده می شود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود
و من گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد
غلامرضا بروسان
همه مشغول کاری هستند که تکراری
است یعنی یک بار-در سال های دور یا نزدیک-انجام شده،اما شاید خوب انجام
نشده و برای همین هم دوباره باید انجامش داد.یعنی باید باز هم مرده ها را
برگرداند به سرجاهاشان،یعنی به قبرهای خیسشان که – بی نظم و ترتیب و بی
مردگان باغ سبز- محمدرضا بایرامی
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
" سیاوش کسرایی "
ده روز کمتر از یک سال گذشته
است.برایت می نویسم که یادت نرود.که انگار بعضی حرف ها را هر قدر هم که
تکرار کنی،باز در فاصله ها گم می شوند نمی رسند به جایی که باید.بنویسم که
دارم عادت می کنم به این کوه ها و جنگل ها و ابرها و خاک و هوایی که نشست
" مرگ بازی- پدرام رضایی زاده "
می خواهم
گوش باد را بگیرم
که این همه دور موهایت نپیچد
وبا زندگی ام بازی نکند.
تو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیراهنت را ببند
و فکر کن پیاده رو خیس است
" غلامرضا بروسان "
«پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و
در مرادآباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چطور در دانسینگها
چراغها رقص نور میکنند و مردان و زنان در هم وول میخورند. پدرم مرد و
شلوارک داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شدهام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح
مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر
عباسآقا قشنگتر است، گفت: مگر عباس آقا دختر دارد؟ پدرم هیچوقت عاشق
نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست میداشت. خیلی دوست میداشت.
وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه میرفت، پدرم مثل گنجشکی که جوجهاش را با
گلوله زده باشند، بال بال میزد. میان اتاقها قدم میزد و کلافه بود تا
مادرم برگردد.»
" چند روایت معتبر -مصطفی مستور "
می بویمت
چون لاله ای که در کنارم
آتش گرفته است
کنارم بنشین
پهلو تهی مکن
بی تکیه گاه درگذرم
از تو ...
" شیون فومنی "
وقتـی آدم یک نفر را دوســـت
داشته باشد بیشتر تنـهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید
که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند،
تنهایی تو کامل میشود...!
"سمفونی مردگان - عبّاس معروفی "
ممکن است راهی که می رود درست نباشد اما مهم این است که راه می رود – در عصری که بسیاری همچو او نشسته اند .
"آتش بدون دود(هرگز آرام نخواهی گرفت) - نادر ابراهیمی"
اگر وارد نمی شوی پس به جایی که
از آن آمده ای برگرد. پیدا کردن راه برگشت آن قدرها برایت سخت نیست
بنابراین نگرانش نباش. مشکلی پیدا نمی کنی. بعد به دنیایی برمی گردی که از
آن آمده ای٬ به زندگی ای که داشته ای. انتخابش کاملا با توست. هیچ کس
مجبورت نمی کند این کار یا آن کار را بکنی. اما اگر وارد شدی برگشتن دیگر
آسان نیست.
" کافکا در ساحل – هاروکی موراکامی – گیتا گرکانی "
روی صندلی کنار راهرو ساختمان
نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: "
یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه
شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی."
دکتر نون خنده ی تلخی
ملکتاج به طعنه گفت: "یعنی حتی وقتی
یواشکی مثل دزدا، می آی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی،دروغه؟می خوای
بگی دهنت بوی بد نمیده ، و بوی گند مشروب اتاقو بر نمی داره؟ "
آقای
مصدق دکمه ی کتش را باز کرد.خندید و گفت: " راست میگه دیگه.محسن،یعنی اینم
دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص کن! بگو اصلا مصدق هم
نمی شناسم ! شادروان دکتر فاطمی رم نمی شناسم ! قول ندادم.مصاحبه نکردم.تو
که داری همه چیز رو حاشا می کنی،اینم حاشا کن ! تو که زدی زیر همه چیز، زیر
اینم بزن دیگه ! "
" دکتر نون همسرش را بیشتر از مصدق دوست دارد / شهرام رحیمیان "