معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب

معرفی کتاب و ...

معرفی کتاب


خواب بودی که سینه خیز نوشتم
تاریکی ِ اتاق ، تمام اش نکرد
خواب بودی وَ روی کاغذها ،
تکرار ِ قتل ها وُ آینه ها بود
اما ،
این گوشه از جهان که بی خبرم می کند

اینجا که با تو گُل می اندازم ،
خطّی از خون ِ این خیابان ها ،
برای چند لحظه فراموش می شود
در را می بندیم
تا نشنویم ، نبینیم
چند سالمان شده آخر که هرچه غمگین تریم
کمتر می شود بتوانیم ، درست حسابی ، تمیز ، گریه کنیم ...
جایی در پوست ات مثل گوزن ، فرو می روم
وَ فکر می کنم که سرنوشت مان این نیست
باید به فکر ِ تعمیر ِ ساعتی باشیم
که از بس به فکر ماست ،
صبح ها
بیدار باش اش را
نمی زند

" پگاه احمدی "


شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم.روی پشت بام.منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد.من چهل و دوتا.تا یک ستاره جدید پیدا می کنیم آبجی زود آن را برمی دارد برای خودش.منیژه همه ی ستاره های گنده و پرنور را برداشته است برای خودش.شب ها وقتی می خواهیم بخو

ابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را می گذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم . اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توی دهانم میزند توی کله ام و تا سه روز با من حرف نمی زند . تازه ، بعد از سه روز می گوید تا دو تا از ستاره هایم را به او ندهم آشتی نمی کند . برای همین است که روز به روز ستاره های من کمتر می شوند و ستاره های منیژه زیاد تر .دست خودم نیست ، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم . یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم ، بعد مادرم را ، بعد ... نه ، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ را ، بعد خود منیژ را بعد ستاره ها را . بعضی وقتها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش . یک بار گفتمش : "منیژ ، کاش من یاس بودم . خوش به حال یاس ها.

" تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور "

ما از یک درخت بریده شدیم
ما را سه دسته کردند
قدیر, دسته ی تبر شد
رحیم, دسته ی کلنگ
من , دسته ی بیل
جنگ که شروع شد
من و رحیم درخت می کاشتیم
تا قدیر بی کار نماند !

" اکبر اکسیر - مالاریا


ساده ترین پرسش ها, ژرف ترین آن ها هستند.
کجا به دنیا آمدید؟
خانه تان کجاست؟
به کجا می روید؟
چه می کنید؟
هرازچنگاهی درباره این ها بیندیشید و ببینید که پاسخ هایتان تغییر می کند.


**
صرف نظر از اینکه چقدر شایسته و لایق هستید , تا زمانی که نتوانید زندگی ای بهتر را در خیال خود بپرورانید و به خودتان اجازه ی داشتن آن را ندهید, به آن دست نخواهید یافت.


حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند
تورا دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
تو را دوست دارم چون آخرین بسته سیگاری در تبعید
تو نیستی
و هنوز مورچه ها شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما در شب دیده می شود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود
و من گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد

غلامرضا بروسان


همه مشغول کاری هستند که تکراری است یعنی یک بار-در سال های دور یا نزدیک-انجام شده،اما شاید خوب انجام نشده و برای همین هم دوباره باید انجامش داد.یعنی باید باز هم مرده ها را برگرداند به سرجاهاشان،یعنی به قبرهای خیسشان که – بی نظم و ترتیب و بی

آنکه به فکر مردم باشند-از آنها زده اند بیرون و هیچ هم فکر نکرده اند که اگر شصت پای یکی رفت وردست گل و گردن آن دیگری،آن وقت تکلیف چیست و چه کسی باید جوابگو باشد؟ گیریم که سیل امده و همه چیز را ویران کرده،اما این که دلیل نمی شود.آمده که آمده.خیلی ها می آیند و می روند.اما نقل فقط از کسانی باقی می ماند که سر جای خودشان نبوده باشند.


مردگان باغ سبز- محمدرضا بایرامی


تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟


بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است

" سیاوش کسرایی "

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلا همه وجود آدم را ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می‌روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و ح
الا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مرد‌ها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید. ‌ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد، من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم...

از نامه‌های جلال به سیمین، یکشنبه ۴ آبان 1331
" جلال و سیمین درحال درختکاری"


ده روز کمتر از یک سال گذشته است.برایت می نویسم که یادت نرود.که انگار بعضی حرف ها را هر قدر هم که تکرار کنی،باز در فاصله ها گم می شوند نمی رسند به جایی که باید.بنویسم که دارم عادت می کنم به این کوه ها و جنگل ها و ابرها و خاک و هوایی که نشست

ه اند بین ما.که انگار عادت کرده ایم به نبودن آن یکی و خودمان هم هنوز باورمان نشده است.که گه گاه دلمان – و شاید فقط دلم – برای همدیگر – و شاید فقط بای تو – تنگ می شود و عادت کردن دارد همان حرف اول تکراری شدن می شود.می گویند باید برایت بنویسم تا حالم بهتر شود.حال من ولی خوب است.یعنی تا وقتی یادم نرود که این فلووکسامین های زرد لعنتی را بخورم که بی غیرتی می آورد و بقول دکترها آستانه ی تحریک را کم میکند و وقت هایی که همه چیز یادم می رود و ناخن هایم را زیر شیر آب جا می گذارم و موهایم را توی چاهک حمام و تنها تو می مانی و خیسی بی بهانه ی چشم های من، باید کلومیپرامین های سفید را بخورم و آلپرازولام را هم رویش و بعدش هم مثل مرغ کرچ بنشینم یک گوشه.

" مرگ بازی- پدرام رضایی زاده "


می خواهم
گوش باد را بگیرم
که این همه دور موهایت نپیچد
وبا زندگی ام بازی نکند.
تو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیراهنت را ببند

مثلا دامنت را جمع کن
و فکر کن پیاده رو خیس است

" غلامرضا بروسان "


«پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مراد‌آباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چطور در دانسینگ‌ها چراغ‌ها رقص نور می‌کنند و مردان و زنان در هم وول می‌خورند. پدرم مرد و شلوارک داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد.

ویدئو ندید. شوی مایکل‌جکسون تماشا نکرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد که می‌بارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سربرآورند.

در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده‌ام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس‌آقا قشنگ‌تر است، گفت: مگر عباس‌ آقا دختر دارد؟ پدرم هیچ‌وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه می‌رفت، پدرم مثل گنجشکی که جوجه‌اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق‌ها قدم می‌زد و کلافه بود تا مادرم برگردد.»

" چند روایت معتبر -مصطفی مستور "

بوی یاس تمام شد. همان بوی یاسی که حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود. دیگر چیزی نبود که ما را نگه دارد. از بالای آسمان به زمین افتادیم. شاید به خاطرِ قانون جاذبه؛ البته قانون‌ جاذبه بود که ما را آن بالا نگه داشته بود. جاذبه‌ی نیوتنی و
خورشید که نه؛ جاذبه‌ی مه‌تاب و ماه را می‌گویم. روی زمین افتادیم و اشک‌های‌مان محکم روی زمین ریخت و شکست، دل‌مان. تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم می‌شود دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثل‌ انار چلاندش، تا شیره‌اش در بیاید حکماً شیره‌اش هم مطبوع است ...

" من او - رضا امیرخانی "


می بویمت
چون لاله ای که در کنارم
آتش گرفته است

کنارم بنشین
پهلو تهی مکن

که فردا
بی تکیه گاه درگذرم
از تو ...

" شیون فومنی "


وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیش‌تر تنـهاست. چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود...!

"سمفونی مردگان - عبّاس معروفی "

از عشق سخن باید گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت .
عشق در لحظه پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان . این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است . عشق معیارها را درهم می ریزد ، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود . عشق ناگهان و ناخو
استه شعله می کشد ، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد . عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست . عشق فوران می کند – چون آتشفشان و شره می کند – چون آبشاری عظیم ، دوست داشتن ، جاری می شود – چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم . عشق ویران کردن خویش است ، دوست داشتن ، ساختنی عظیم .

آتش بدون دود ( گالان و سولماز) - نادر ابراهیمی


ممکن است راهی که می رود درست نباشد اما مهم این است که راه می رود – در عصری که بسیاری همچو او نشسته اند .

"آتش بدون دود(هرگز آرام نخواهی گرفت) - نادر ابراهیمی"

گمان می برم که اگر خداوند ، صد هزار گونه خنده می آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی آموخت ، قلب حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی آورد .

آتش بدون دود(هرگز آرام نخواهی گرفت) - نادر ابراهیمی

خسرو روی پدر را کنار زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام و سیدمحمد با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار می‌زد و می‌گفت: «شهید من همین جاست،‌ کاکای من همین‌جاست، کربلا بروم چه کنم؟».
اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ
، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
به خانه که آمدند چند نامه تسلی آمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مک‌ماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد.
«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ت درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی».

سووشون – سیمین دانشور


اگر وارد نمی شوی پس به جایی که از آن آمده ای برگرد. پیدا کردن راه برگشت آن قدرها برایت سخت نیست بنابراین نگرانش نباش. مشکلی پیدا نمی کنی. بعد به دنیایی برمی گردی که از آن آمده ای٬ به زندگی ای که داشته ای. انتخابش کاملا با توست. هیچ کس مجبورت نمی کند این کار یا آن کار را بکنی. اما اگر وارد شدی برگشتن دیگر آسان نیست.

" کافکا در ساحل – هاروکی موراکامی – گیتا گرکانی "


روی صندلی کنار راهرو ساختمان نشسته بود.همان طور که از بالای عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد،گفت: " یادت می آد اون نامه هایی رو که ازپاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همه شونو دارم.در عرض سه ماه نودتا نامه برام فرستادی."
دکتر نون خنده ی تلخی

کرد و گفت: " خودت می دونی که اون حرفا دروغ بود.دروغ محض.همین طوری می نوشتم.می خواستم الکی دلتو خوش کنم.می خواستم گولت بزنم.می بینی که موفق هم شدم.حسابی گول خوردی نه ؟ "
ملکتاج به طعنه گفت: "یعنی حتی وقتی یواشکی مثل دزدا، می آی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی،دروغه؟می خوای بگی دهنت بوی بد نمیده ، و بوی گند مشروب اتاقو بر نمی داره؟ "
آقای مصدق دکمه ی کتش را باز کرد.خندید و گفت: " راست میگه دیگه.محسن،یعنی اینم دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیز و خودتو خلاص کن! بگو اصلا مصدق هم نمی شناسم ! شادروان دکتر فاطمی رم نمی شناسم ! قول ندادم.مصاحبه نکردم.تو که داری همه چیز رو حاشا می کنی،اینم حاشا کن ! تو که زدی زیر همه چیز، زیر اینم بزن دیگه ! "

" دکتر نون همسرش را بیشتر از مصدق دوست دارد / شهرام رحیمیان "